روایت

ای کاش تو سقظ می‌شدی، جای تو این‌جا نیست

سرپرست یک خانواده‌ی چهار نفری هستم. همسرم، پسر و دختری دارم که تازه به دنیا آمده است. سه سال هست که ازدواج کرده‌ام. زندگی خوبی داریم. من سال ۱۴۰۱ از دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه بلخ فارغ التحصیل شدم. کار نبود و من ناگزیر شدم به ولایت سمنگان بروم و در معدن زغال سنگ دره صوف این ولایت کار را شروع کنم. سه روز می‌شد که برای دیدن خانواده‌ام آمده بودم. آن شب تا دوازده بیدار بودم و داشتم در شبکه‌های اجتماعی خبرها را دنبال می‌کردم. در فیسبوک اطلاعیه‌ای را دیدم که خبر از مسدود شدن دانشگاه‌ها به روی دختران را می‌داد. سه بار آن را خواندم. باورم نشد. فورا رفتم به صفحه‌ی خبری رسانه گوهرشاد. دعا می‌کردم خبرش دروغ باشد. اما این صفحه هم عکس همان حکم و خبرش را نشر کرده بود. با تمام وجودم ناراحت شدم. سخت بود باورش اما حقیقت داشت. خدا می‌داند که آن شب با چه سختی و اندوه زیاد سپری شد. همسرم دانشجوی سمستر هفتم دانشکده‌ی ژورنالیزم دانشگاه بلخ است.

فردای آن روز، خودم را از مسدود شدن دانشگاه‌ها بی‌اطلاع نشان دادم. می‌دانستم در نهایت او نیز مطلع می‌شود اما حاضر نبودم به هیچ وجه او را از آخرین دقایق خوشی‌اش محروم سازم. در نهایت او نیز از این حکم مطلع شد.

نمی‌توانم میزان ناراحتی او را بیان کنم. برای او تحمل این حجم از ناراحتی دشوار بود و من کاملا می‌فهمیدم چه حسی دارد. زیرا ما هر دو با بدترین شرایط درس خواندیم. روزهایی بود که پول کرایه موتر رفتن به دانشگاه را نداشتیم. همسرم حدودی سه کیلومتر راه را تا دانشگاه پیاده می‌رفت تا بتواند درس بخواند. تنها هزینه‌ی مسیر راه نبود؛ برای خود و خانواده لباس مناسب نمی‌خریدیم، برای پسرم میوه نمی‌خریدیم تا بتوانیم حداقل صد افغانی را ذخیره کنیم و هزینه‌ی تحصیل و رفتن به دانشگاه را داشته باشیم. مشکلات یکی دو تا نبود اما ما بخاطر تحصیل همه را به جان خریدیم.

شب دوم آن روز بود که همه با فکر نا آرام و دلی پرخون خوابیدیم. مثل هر شب ساعت یک دخترم از خواب بیدار شد تا شیر بخورد. همسرم همیشه آرزو داشت در کنار پسر‌مان یک دختر هم داشته باشد تا موهایش را شانه کند و دنیا را به پای او بریزد. من می‌دیدم که برای داشتن دختر‌مان چقدر ذوق‌زده است. چقدر برای آمدنش به این دنیا لحظه شماری می‌کرد.

دخترم گریه می‌کرد. شیر می‌خواست. اما ظاهراً او هم حس کرده بود که امشب با تمام شب‌های دیگر فرق دارد. آن شب دیگر از مادری خبری نبود که قربان صدقه‌اش برود و با عشق فراوان او را نگاه کند و برایش شیر بدهد. گویا او هم حس کرده بود که مادرش چقدر از داشتن اش سیر شده و اصلا نمی‌خواست دختر داشته باشد.

دخترم در حال گریه بود که همسرم برخواست تا به این فرشته‌ی بی‌گناه کوچک‌مان شیر بدهد. فرشته‌ای که حتی نمی‌دانست که این دنیا چقدر می‌تواند برای هم‌جنسان او خطرناک و ظالم باشد. آخر او تنها شش ماه اش هست. خوشحالم که کوچک است و هنوز درکی از سیاست‌های کثیف این دنیا ندارد. نمی‌داند که دارد به کدام نقطه‌ای از این هستی زندگی می‌کند. سرزمینی که وجودش را به دید ننگ می‌نگرند. نه حق دارد بیاموزد. نه حق دارد کار کند. شاید هم در آینده حق نفس کشیدنش را هم بگیرند. کسی چه می‌داند مگر جهالت انتهایی دارد.

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که متوجه شدم همسرم دارد گریه می‌کند. داشت به دخترمان می‌گفت ای کاش به دنیا نمی‌آمدی. تو اشتباه به دنیا آمدی. اینجا سرزمینی نیست که ارزش تو را بفهمند. در اینجا تنها جهالت است که فرمان می‌دهد. در این سرزمین دختر داشتن ننگ است. ای کاش تو سقط می‌شدی. جای تو اینجا نیست.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا