روایت
-
الفـــــبای عشق
در کنار درختی نشسته بودم و به تماشای غروب آفتاب پرداختم؛ تا اینکه صدای مادرم به گوشم طنینانداز شد و…
بیشتر بخوانید » -
خواستم به مکتب بروم دروازهی مکتب را بهرویم بستند!
امروز؛ روزی است که مُهر بیوطنی بر سرنوشتم خورد و بیهویتیام تایید شد. ریشههایم از خاک سرزمینم جدا شد، زین…
بیشتر بخوانید » -
عاشق و معشوق که به اسم لیلی و مجنون معاصر بامیان معروف بود
باد بر کاکل درختان ورس میوزید، روشنایی شعاع نقرهفام خورشید تپهها و کوههای اطراف آن دیار را درخشان نموده بود،…
بیشتر بخوانید » -
چهار ساعت از زندگی یک زنِ افغانستانی
صبحها با چشمان پندیده و آماس کرده با صدای آذان مسجد از خواب بیدار میشوم. میروم برای وضو نمودن؛ تا…
بیشتر بخوانید » -
آرزوهایی که بر باد رفت
نمیدانم از کجا آغاز کنم و چگونه بنویسم؟ از فرخنده یا از پدری که فریاد میزد جان پدر کجایی؟ گمان…
بیشتر بخوانید » -
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۵)
نخستین روزی که به دادگاه رفته بودیم من به همراه مادربزرگ و پدربزرگم بودم. مادربزرگم صلاح ندید که مادرم با…
بیشتر بخوانید » -
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۴)
شش ماه گذشته بود و مادرم تقریبا یک ونیم ماه بود که حامله شده بود. پدرم تصمیم گرفت که ما…
بیشتر بخوانید » -
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۳)
یک ساعتی آنجا بودیم. پدر را از خانهی دوستش گرفتیم و به خانهی پدر بزرگم برگشتیم. در راه برگشت چنان…
بیشتر بخوانید » -
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۲)
ده سالم شده بود و روزها داشت با عادیترین شکل ممکن سپری میشد. حالا دیگر من صنف چهارم مکتب بودم…
بیشتر بخوانید » -
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند (۱)
همیشه میگویند سرنوشت انسان را انتخابهایش میسازد. سرنوشت مرا اما انتخابهایی شکل داد که قبل از تولدم به این جهان…
بیشتر بخوانید »