روایت
-
مجرمهای بیگناه؛ روایتی از یک دانشآموز دختر افغان
رو به روی آیینه اتاقم ایستاده بودم و خود را در آن میدیدم. آه که چقدر تغییر کرده بودم. وجودم…
بیشتر بخوانید » -
سفر ناکجا آباد روزگار
خالقِ هستی؛ حاکم الأزل و الأبد، کَون و مکان را به قدرت کامله خود از عدم بیافرید. در سلسله آفرینش،…
بیشتر بخوانید » -
سیاه سر؛ روایتی از وضعیت دختران افغانستان
دخترک زیبایی تولد شده بود، صورت کوچک و معصوماش زیر نور مهتاب چهارده، برق میزد. همچون ستارهای درخشان زمینی شده…
بیشتر بخوانید » -
سفر در زمان؛ روایتی از افغانستان پس از سقوط
چه کسی میگوید نمیتوان در زمان سفر کرد؟ ممکن است بسیار تخیلی و غیر ممکن به نظر برسد. اما برای…
بیشتر بخوانید » -
آرزوهای دفن شده در غربت
سال گذشته بنابردلایلی ناگزیر شدیم تا افغانستان را ترک کنیم. به این منظور به ولایت نیمروز رفتیم تا از آنجا…
بیشتر بخوانید » -
روایتی از کابل؛ «نان، از هرکجا که آید مقدس است»
چند روز پس از هفتم و هشتم ثور بهار امسال، گذرم به چهارراهی پُلسرخ میافتد. طرف ریاست پاسپورت میروم. همینطور…
بیشتر بخوانید » -
اُفتان و خیزان روزگار؛ روایتی از فقر در کابل
زمستان داشت آخرین نفسهایش را میکشید. آفتاب چند روزی بود که از کابل و آدمهایش قهر کرده بود. هوا ابری…
بیشتر بخوانید » -
زن در افغانستان؛ عروسکی رقصان در دست مردان
با سلول سلول بدنم، درد را احساس میکردم، پشت پلکهایم، دستها و پاهایم، حتی در مغز استخوانم، گویا درد، چون…
بیشتر بخوانید » -
سرپیچی شیرین؛ روایتی از یک دانشآموز دختر
هوا نسبتا خشک بود، گرد و غباری که با پاهای ساره بلند شده بود، در هوا میچرخید. برخلاف چرخشهای بازیگوش…
بیشتر بخوانید » -
گناهکاران بیگناه؛ روایتی از یک دختر افغان
خیلی وقت است که باخود کلنجار میروم، نمیدانم چه کردهام که تاواناش اینقدر سنگین و چون مرگ دردناک است. بیش…
بیشتر بخوانید »