مجرمهای بیگناه؛ روایتی از یک دانشآموز دختر افغان
رو به روی آیینه اتاقم ایستاده بودم و خود را در آن میدیدم. آه که چقدر تغییر کرده بودم. وجودم پر بود از نگرانی، ترس و اضطراب. لباس سیاه و روسری سفیدم را پوشیدم و زورکی چهرهام را مهمان لبخندی کردم و با گرفتن کیف مکتبم، از اتاق بیرون شدم.
مادرم همینکه مرا دید گفت دخترم اما… حرفش را قطع کردم و گفتم مادر لطفا مثبت فکر کنید. چرا باید مکاتب را مسدود کنند؟ و تاکید کردم که وقتی من نتوانم درس بخوانم، چه کسی در آینده پزشک خواهد شد؟ اگر کودکان و زنان بیمار شوند، چه کسی آنان را درمان خواهد کرد؟ اگر من نتوانم درس بخوانم چه کسی خواهد بود که برای کودکان آموزش بدهد و برای آبادانی کشور تلاش کند؟
نگاه غمگین مادرم را میفهمیدم. آهی کشید و گفت: «دخترم خودت هم که میدانی که مکاتب کابل و دیگر ولایات مسدود است. فقط در سراسر کشور تنها ولایت بلخ مکاتبش باز است. در شهر هم چند روزی است آوازه شده که مکاتب اینجا هم بسته میشود.»
به مادرم گفتم فکر نکنم که مکاتب بسته شود. تاکید کردم که موضوع مکاتب کابل و دیگر ولایات هم تا امر ثانی بسته است و من دعا میکنم تا زود مکاتب به روی آنها باز شود.
با تمام شدن این حرفها، فورا از خانه بیرون شدم زیرا دیگر نمیتوانستم با حرفهایی که خودم هم باورش نداشتم، بیش از این مادرم را بازی دهم. شاید هم نمیتوانستم اشکهاب حلقه بسته در چشمانم را بیش از این نگه دارم.
در جادهها قدم میزدم مانند پرندهای که لانهاش خراب شده و نمیداند کجا برود و چه کار کند. افکار منفی در مغزم هجوم آورده بودند. با خود میگفتم اگر وقعا مکاتب بسته شوند، من چه کنم؟ نکند دیگر نتوانم درس بخوانم.
به سمت خانه دوست صمیمیام خدیجه، رفتم. قرار بود با او به مکتب بروم. هنگامی که به خانهی آنها رسیدم و خدیجه دروازه را باز کرد، از ناراحتی چهرهی خدیجه شوکه شدم. از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ برایم تعدریف کرد که کل شب گذشته را نخوابیده و گریه کرده است. نگرانی من هر لحظه بیشتر شد و مجددا از او پرسیدم که چه شده؟ به گریه افتاد و خود را در آغوش من انداخت. در تمام این سالها از خدیجه، جز خنده و شوخی و شادی چیزی ندیده بودم و او اکنون اینگونه زار زار گریه میکرد. گریههایش به قلبم مانند خنجری اصابت میکرد و قلبم را به درد میآورد.
کمی که آرامتر شد گفت برادرم زکی، را افراد حکومت فعلی با خود بردند. متعجب پرسیدم مگر کاری کرده بود؟ با گریه گفت: « به دلیل اینکه ما پنجشیری هستیم. حالا مشخص نیست که ما را هم میبرند یا نه؟»
گوشهایم سوت کشیدند. پنجشیری بود و او را برده بودند. این دیگر چه جرمی بود که باید اینگونه تقاصش را بدهند؟
دیگر هیچ واژهای به زبانم نمیآمد. انگار لال شده بودم. دقایقی در سکوت به گریههای از سر گرفتهی خدیجه گوش دادم و او ادامه داد: «میدانی مادرم از دیشب اصلا حالی خوبی ندارد. بالای پدرش هم حمله قلبی آمد و فعلا در شفاخانه است و باید بروم پیش پدرم.»
اشکهایش را پاک کرد تا مادرش نبیند. از من پرسید که برای چه به خانهی آنها آمدهام؟ در پاسخ گفتم که میخواستم امروز مکتب برویم و برگههای امتحان را بگیریم. خدیجه گفت نمیداند اما شنیده بود که گویا مکاتب اینجا هم بسته میشود.
در برابر حرفهایش حرفی نداشتم. خدیجه دستهای مرا گرفت و با نگرانی پرسید که در صورت بدتر شدن وضعیت چه کنیم؟ هنوز پاسخ این سوالش را نداده بودم که گفت: «از کاکایم شنیدم که میگویند حکومت فعلی پنجشیریها را به جرم پنجشیری بودن، میکشند. اگر برادرم را چیزی شود من و فامیلم میمیریم.»
در جواب نگرانیهایش گفتم خدا نکند و این اتفاق نمیافتد. در دلم نگران همه چیز بودم. کاش میتوانستم خدیجه را واقعا آرام کنم. اما هیچ حرفی برای آرام کردنش نداشتم. او پر از حرف بود و دلش بیش از اینها میخواست گریه کند. حق داشت. آخر پنجشیری بودن هم شد جرم؟ با خدا حافظی از خانه آنها بیرون شدم.
وجودم میلرزید. در گودالی از حرفها غرق شده بودم. دیگر حتی مسیری که میرفتم را نمیدانستم. فقط سرگردان در جادهها قدم میزدم. مردی از کنارم عبور کرد. صدایش را شنیدم که گفت: «این را ببین! چقدر بیشرم است و هنوز شرم ندارد از خانه بیرون شده. فقط باید این زنها را گرفت و زنده زنده آتش زد.»
با شنیدن حرفهای آن مرد در درونم یک بار دیگر مردم. با خود گفنم مگر زن بودن جرم است؟ آخر چرا جرمها تغییر کرده اند؟ مگر ما در چه زمانهای داریم زندگی میکنیم؟
به مکتبمان رسیدم. در حویلی مکتب دختران نشسته بودند. همه ماتم گرفته بودند. نگران شدم و نزد یکی از دختران رفتم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ برایم گفت دیگر نمیتوانیم مکتب بیاییم. پرسیدم چرا؟ در پاسخ گفت بر اساس فرمان حکومت فعلی دختران تا امر ثانی دیگر نمیتوانند به مکتب بروند.
حس کردم قلبم از حرکت باز ماند. انگار عقربههای ساعت دیگر کار نمیکردند و زمان ایستاده بود. با خود گفتم یعنی همین قدر آسان؟ با یک امر ثانی زندگی من و صدها دختر دیگر برباد شد؟ همینقدر آتش زدن رویاهایمان آسان است؟
با گریه به سمت اتاق مدیر مکتبمان دویدم. در مسیر راه چند بار زمین افتادم و دوباره بلند شدم. نمیدانم چرا آن روز مسیر اتاق مدیر مکتبمان ایتقدر دور شده بود. چرا نمیرسیدم؟
علیمه، اول نمره صنفمان در گوشهای از دهلیز نشسته بود. من را که دید فورا به سمتم آمد. گریههایم ثانیه به ثانیه بلندتر میشد. تا اینکه صدایم تمام دهلیز را گرفت. خواستم به سمت اتاق مدیر مکتبمان بروم که علیمه مرا نگذاشت. با صدای بلندی گفتم ولم کن علیمه. میخواهم از خود مدیرمان بپرسم. او با صدای پر از بغضی گفت: «زینب مگر مدیر چی میتواند؟ او مسوول است تا امر را اطاعت کند.»
این حجم از درد دیگر برایم قابل تحمل نبود. روی زمین نشستم و گریه کردم. این امر ثانی دیگر چه چیزی بود که چون بختک افتاد روی زندگی ما. همین است مسلمانی؟ در کجای از قرآن گفته که زنان درس نخوانند؟ به کدام حدیث آمده است؟ چرا تحصیل نکنیم؟ کشور را گرفتند، مردم را کشتند، نظامیها را با بدترین شکل ممکن در محکمههای صحرایی به قتل رساندند، زنان را از جامعه جدا کردند، با ما چرا؟ ما دختران مکتبی دیگر چه گناهی داشتیم؟ اصلا کل کشور را یکباره آتش بزنید تا حداقل یک بار بمیریم.
همه با حرفهایم گریه میکردند که مدیرمان از اتاقش بیرون شد و من فورا بلند شدم و با گریه گفتم مدیر صاحب! چشمهایش مانند کاسهای از خون بود. مشخص بود که او نیز به حال ما گریه کرده است. برایم گفت: «دخترم کاش کاری از دست من بر میآمد اما نمیتوانم و چارهای جز اطاعت نداریم. شما گناهی ندارید. ما همه هیچ گناهی نداریم. ما فقط قربانی این هجوم شدیم. شاید یک ماه بعد، شاید یک سال بعد مکاتب باز شود …» من حرفش را ادامه دادم و گفتم شاید دیگر هرگز نتوانیم به مکتب بیاییم.
از همان روز، من دیگر به مکتب نرفتهام .همان روز، رویای اینکه روزی یک پزشک شوم و صادقانه به کشورم خدمت کنم در دلم ماند. بهتر بود من را به دار میزدند اما مکتبم را بسته نمیکردند. بهتر بود زنده زنده میسوختم اما شاهد تباه شدن کشورم نمیبودم. ای کاش میتوانستم کاری انجام دهم. ای کاش میتوانستم کشورم را آزاد کنم. احساس میکنم در اوج جوانی پیر شدهام. آنها باعث شدند من در ۱۷ سالگی هر روز شاهد مرگ آرزوهایم باشم و بمیرم. چه زمانی قرار است این حالمان تغییر کند؟ چرا کسی صدایمان را نمیشنود؟
نویسنده: ماه نور روشن