بهار سعید؛ شاعری که مجسمهاش را تراشیده است
بهارسعید یکی از شاعران آزاده، شیرین کلام و پر ذوق و با استعداد افغانستان است که در آیینهی اشعارش صدای خوشیها، شادیها، رنجها، اندوهها و زشتیهای جامعه باز میتابد. او درسال ۱۳۳۵ خورشیدی در شهر کابل دیده به جهان گشود؛ تحصیلاتاش را در لیسهای رابعه بلخی و دانشکدهی ژورنالیزم دانشگاه کابل تمام کرد و از دانشگاه تهران در رشتهی زبان و ادبیاتِ فارسی ماستری گرفت و اکنون درایالت کالفرونیای آمریکا به سرمیبرد.
بهارسعید که از ده سالهگی ذوق و استعداد و قریحهی شعرسرایی داشت و تا اکنون چندین مجموعهی شعریاش را به چاپ رسانیده است. از شوربختیها و بدبختیهای زنان افغان، ازدواجهای اجباری دختران، از زندانی کردن زن در پشت برقع و چادرسیاه خشونت و تجاوز بر همنوعش که گاهی با قساوت و بیرحمی توسط نزدیکترین کسان خویش سنگسار میگردد و یا خود را در آتش میسوزانند، کاملاً آگاه است و در سرودههایش سوز و درد آنان را فریاد میکشد. بهار، آزاده شاعریست که عاشقانه و زنانه میسراید و جانش را فدای سنگ و چوب و دریا و صحرای و شهر و دیارمیهناش میکند. درمیان بانوان شاعر، نام بهار سعید در ردیف شاعران شناخته شدهی افغانستان قرار میگیرد که از سه دهه بدینسو شعر میگوید. بهارسعید در قالب کلاسیک، نیمایی و سپید شعرمینویسد. او را از پیشگامانِ شعر مدرن زنان افغانستان میدانند که هویت و عواطف زنانهگی در شعرهایش بیشتر به کار رفته است.
اثر بخشی اشعار بهار سعید بر استاد امانالله حيدرزاد، مجسمه ساز مشهور آمریکا، به حدی عمیق بوده که با خواندن شعری از بهار سعید تیشه بر میدارد و از سنگ خارا مجسمهی بس زیبا و ماندگاری از بهارسعید میتراشد و طی مراسم باشکوهی آن را به شاعر اهدا میکند. بنابر نوشتهی آقای امام عبادی استاد حیدرزاد هنگام پرده برداری از روی مجسمهی بهار در يکی از سالونهای نيويارک چنین گفته بود: «وقتی مجموعهی بهارسعيد به دستم رسيد، اشعار اين سخنسرا مرا به گريه انداخت، مخصوصاً وقتی شعر « آرزو» را خواندم، قلم برداشتم تا چيزی بنويسم، لحظهای بعد متوجه شدم به جای نوشتن، تصوير خيالی از اين شاعر نامور را کشيدهام، و اين برايم انگيزهای شد تا پيکرهی اين شاعر را بسازم.»
بهارسعید این خاطرهای شیرین را چنین حکایت میکند: پس از آن که نخستین دفترچکامهی من به نام « شکوفهی بهار » در سال 1994 از چاپ برون شد در سال 1995 یک نمونهی آن بدست استاد حیدرزاد رسیده بود البته من از استاد امانالله حیدرزاده و این که در کجا زندگی میکردند آگاهی نداشتم، دفترم را کسی دیگر برای شان رسانده بود. در سال 1996 روزی تلفون زنگ زد من که پاسخ دادم از آن سو شنیدم که استاد خویش را برایم شناسایی نموده و گفتند که دفتر سرودههایت را کسی برایم فرستاده و من آن را تا پایان خواندم در این میان سرودهی « چشمان مرا به بلخ زیبا ببرید » مرا آن گونه پسند آمد که اشک در چشمانم پدیدار شد و خواستم که پاسخی برای این سروده بنویسم قلم بر دست به اندیشهی این که چه بنویسم و چگونه بنویسم؟ ناگهان دیدم بروی کاغذ نگارهای از تو کشیدهام و این برایم انگیزهی شد که تندیس ترا بسازم پس از تو خواهش میکنم که برایم چند پارچه تصویر از خود برایم بفرست تا من کارم را آغاز نمایم چون کسی را که من بخواهم ارجگزاری نمایم در زمان زندگیاش می نمایم.»
هنگامی گه گوشی را گذاشتم بسیار هیجان زده شدم، زیرا برای نخستین بار با استادی که تنها از او نامی شنیده بودم آشنا شدم و دوم هم برای این که میخواهند تندیس مرا بسازند بهتر بگویم تندیس مرا نه بلکه تندیس کسی را که سرودههایش را این گونه با دید بلند ارجگزاری مینمایند، برای من ارجگزاری از سوی استادی به چیره دستی پروفیسور حیدرزاده بسیار با ارزش بود. از خوشی بسیار ناگهان این چهارپاره را نوشتم.
پسند آمد ترا استاد این ره
که طبع من سخن را میتراشد
بیا زیبایی بختم نگه کن
که دستان تو من را میتراشد
وی به مدت 18 ماه در تلویزیون خراسان که از کالیفورنیا پخش میشد، هفتهی یک بار برنامهی ادبی به گونهی زنده پیشکش مینمود مگر این تلویزیون چون پشتوانهی پولی نداشت بسته شد.
همچنان در زمینهی دیگر فعالیتهایش چنین بیان میدارد که در سال 2010 در تلویزیون «آریانا افغانستان» برای 16 ماه، هفتهی یک بار برنامهی ادبی به گونهی زنده پیشکش مینمودم و همهی کوشش من این بود که این برنامه در خدمت زبان پارسی باشد. روی این دلیل هنگامی که زندگی نامهی سخن سرایان را میخواندم به جز از واژههای پارسی هیچ واژهی بیرونی را به کار نمیبردم. زمانی که سخن سرایان پیشینه را به شناسایی میگرفتم، دشواری در کار خود نداشتم فقط در زمینه نام ماهها را که به پارسی میگفتم اگر یکی از مسوولان آنجا میبود بر من خرده میگرفت که این نامها را کسی نمیداند باید عربی آن را بگویم اما من برای این که مردم آشنا شوند آن را به پارسی گفته سپس عربی آن را هم افزون مینمودم برای نمونه میگفتم « در ماه فروردین یا حمل » که با این هم به خردهگیری این که مردم نمیدانند یا حساسیت نشان میدهند روبرو میشدم مگر پافشاری من در این بود که « هنگامی که من یک برنامهی آموزشی پیشکش مینمایم نمیخواهم که پیرو ناآگاهی و یا حساسیت مردم باشم، زیرا برنامهی آموزشی نباید دنباله رو مردم باشد بلکه مردم را راهنما باشد» از آن پس هر برنامهی را که پیشکش میکردم به این گمان بودم که برنامهی پایانی من است، زیرا من نمیخواستم پیرو روش تلویزیون که همانا دنباله روی از مردم ( یا بهتر بگویم بسیاری از پارسی ستیزان) است، باشم. زمانی که سخنسرایان پسین را به شناسایی میگرفتم چون آنها آموزشِ آموزشگاهی و دانشگاهی هم داشتند، واژههای آموزشگاه، دانشگاه، دانشکده، دانشجو را هم بر این واژههای ناروا افزودم دیگر از قوانین تلویزیون پا فراتر گذاشتم و در ماه جنوری 2012 سرپرست تلویزیون که تازهترین برنامهام را دیده بود بر من خردهی این را گرفته و با ادب فراوان گلهمند شد که به گفتهی خودش « گرچه تو درست میگویی مگر پالیسی تلویزیون این را نمیپذیرد زیرا یا مردم حساسیت نشان میدهند و یا میگویند که ما گپهای بهار سعید را نمی فهمیم.»
چون برنامهی من در خدمت زبان و ادب پارسی_دری بود و من هیچ واژهی زبان دیگر را در برابر داشتههای این زبان نمیپذیرفتم، پس اگر این واژهها در برنامهی من راه نداشتهباشد من هم دروازهی برنامه را میبندم. از آن جایی که این یک ساعت برنامه در یک هفته برایم رایگان داده شده بود من دو گزینش داشتم یا که با روش تلویزیون سازگاری مینمودم یا که برنامه را میبستم، چون من زبانم را بسیار دوست دارم و در این باره نه خواهشپذیر و نه فرمانپذیر هستم، از برنامه دست کشیدم. البته اگر برای این یک ساعت پول میپرداختم پالیسی این تلویزیون برایم آزادی کاربرد هر واژهی را میداد (گویا با خریدن یک ساعت پالیسی تلویزیون فهم و حساسیت پارسیستیزان هم دگرگون میشد) مگر من پولی برای پرداخت نداشتم.
از نظر زبان بهارسعید پیوسته در کوشش آن است تا به زبان سرهی پارسی_دری بنویسد. او در درازای شاعری خویش همواره کوشیده است تا واژگان عربی را از اورنگ سرودههای خویش بیرون راند و در این راه چنان با استواری گام بر میدارد که پنداری او را هدف از شاعری همان سرهسازی زبان است در شعر.
گزینهی شعری «از دور تا رسیدن» خود تعبیری است از چنین تلاشی. به این مفهوم که شاعر از آن روزگاران دور تا کنون کوشیده تا بسامد کاربرد واژگان تازی در شعر خود را کاهش دهد. آن گونه که خود در مقدمهی این کتاب نوشته او در این راه با دشواری؛ ولی با کامگاری به پیش آمده و آن گونه که میگوید در این گزینه در بسیاری از شعرها رسیده به آن آرمانی که داشته است.
از خانم بهارسعيد علاوه بر ديوان اولش « شگوفهها » که به زیبایی يک عروس و به ارزشمندی صد الماس زيور طبع يافته، اخيراً شعرهای تازهاش زير نام «چادر» انتشار يافته است، همچنان خواستنی، خواندنی و نگهداشتنی.
و قصه هنرمندی و شاعری اين خانم فرهيخته را با نقل دو شعرش « چادر » و « بيا مرا بتراش » بپايان ميرسانیم.
نمونه ی کلام:
سیه چادر
ســـيه چـــــادر مــــرا پـــنـهـان نــدارد
نــمـای رو مـــرا عــــــــــريــان نــدارد
چـــــــو خورشيدم زپشت پـــــــرده تابم
ســــيـــاهی هــا نمـيگــردد نـــــقــــابــم
نــــمـــيــــدارد مـــــرا در پرده پنـــهان
اگـــر عابــــــد نــبــاشد سست ايمــــان
تـــــو کــز شهــر طــــريقـت هـــا بيايی
بـــه مـــوی مـــــن چــــرا ره گـم نمايی
نـــخـــواهــــم نـــاصـح وارونه کـــارم
که پای ضعف «تو»،« من » سرگـذارم
کـــی انصـافی دريــن حکمـــت به بـينم
گـــنـــــه از تــو و مـــن دوزخ نشيــنم
بـــجــــای روی من ای مصلحت ساز!
بـــروی ضــعــف نـفــست چـادر انداز
نویسنده: قدسیه امینی