سفر ناکجا آباد روزگار
خالقِ هستی؛ حاکم الأزل و الأبد، کَون و مکان را به قدرت کامله خود از عدم بیافرید. در سلسله آفرینش، انسان را به عنوان شاهکار آفرینش خیلی بعدها آفرید. بعد آدمی را به گروههای متعدد رده بندی کرد تا آنها را دلیلی گردد جهت شناخت بیشتر از همدیگر. قشنگتر از همه این که آدمیزاد را در دو جنس زن و مرد خلق کرد تا مکمل و متمم همدیگر باشند و دلیلی برای آرامش همدیگر. زن و مرد را به سانِ دو سوی تناظر جسد آدمی آفریده و بسان دو بال پرنده قرینِ هم آفرید تا در پرواز؛ ترکیبی از دو قدرت باعث پر زدن در بلندای آسمان باشد. قرار بر این است که کنار هم رشد کنند و از آنجا که مکمل همدیگر اند قطعات معمای تصویر زندگی را با هم کنار هم بگذارند که این خود نه تنها نیازمند بلوغ جسمی و جنسی است، بلکه مستلزم دانش، مهارتها و ذهنیت عالی زندگی نیزاست که بلوغ فکری و ذهنی میخواهد. راه رسیدن به بلوغ را روزگار با واقعههای صد لمحه به پیش و هزار لمحه به گذشتههای دور، گاه به نفع این گاه به نفع آن، گاه در این ورا و گاه در آن ورا میچرخاند. در این چرخش عجیب هستی، زندگی هر فرد حال خوش و ناخوشی دارد که صفحه روزگار را گهگاهی مطلقا سیاه و سفید میسازد، که گاه این گونه نیست و به نحوی در خط سیرِ در حرکت است که ترکیبی از سیاه و سفید را شامل میگردد. از زندگیای مینویسم که گاه سیاه است و گاه سفید و هرازگاهی هم رگههایی از رنگ در آن نمایان میگردد. از زندگیهای پیچیده در هالهای از ابهام و هزارتویی، داستانِ امید را در قالب واژهها میریزم و اینگونه توصیف مینمایم.
در بیکران زندگی نالان و سرگشته و پریشان حال و با پاهای بی رمق به دنبال خوشبختیهاییکه روزگاریان دزدیده با فریادهایی بسان آوای قناری اندر قفس، به دنبال رویاهاییکه به عنوان یک انسان باید داشته باشم. چه زیاد اند عدهای که از این نوای غم من سرود خوشی میشنوند و نهایت لذت میبرند. حال همه یکسان است اما سوا، واقعا که در شهر پر جمعیت ما تماشا دارد تنهایی دسته جمعی آدمها؛ دقیق زمانیکه یکی تن بسملاش را خودش به دوش کشیده و روانه درمانگاه میگردد.
هرازگاهی بی محابا به حرفهای همگان، به زخم زبانها، به نیشخندهای زهراگین، به نگاههای شماتت بار؛ نگاههای زهراگینِ از جنس زهر افعی و کبرا، برخوردهای تلخِ که کام آدمی را تا ابد تلخ میسازد، همه و همه رفتارهایی که حسی چون تلخی یک شکست را در وجود آدمی زنده میکند؛ عده کثیری زندگی را سر میکنند و من هم از این قاعده مستثنی نیستم.
گاه باید اتفاقهای بد در زندگیمان رخ دهد تا برای ادامه انگیزه پیدا شود، تا به عمق مسئله پی برده شود و تفهیم شود که با خویشتن چند چندیم؟ مشقتهای روزگار، شرایط ناخوش و طاقت فرسا از آدمی، انسانی میسازد که کوهی از الماس به یک ناخن آن نمیارزد. هیچ خوشی و موفقيتی از باد هوا حاصل نمیگردد.
مولانای بزرگ در این مورد مینویسد:
هرکه رنجی دید گنجی شد پدید
هرکه جِدی کرد در جَدی رسید
حال دوران در هر برههی زمانی یکسان نمیماند؛ گاه در قعر پستی هستیم و گاه در اوج بلندیها. آنچه مهم است این است که صادقانه با خویشتن آن امیدی را که همه در صدد دزدیدناش هستند، نگهداریم و رویاهایمان را دنبال کنیم. چقدر خالق ما مهربان و نهایت با رحم است که این تلاش راهم برایمان اجر نصیب میکند. اینجای نوشتهام یاد قطعهای از کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو افتادم: «هیچ قلبی تازمانیکه در جستجوی رویایش باشد، هرگز رنج نمیبرد چون هر لحظه جستجو، لحظه ملاقات باخداوند و ابدیت است.» ( کیمیاگر، پائولو کوئیلو).
اما نمیدانم چرا به طرز عجیب و رمز آلودی این اواخر این پستیها در روزگار من و همنوعانام رنگ درشتی پیدا کرده و برجسته شده است. به شرح اندک به روایتی از زندگی در روزگار خویش دوست دارم اینگونه بنویسم:
بی نهایت خستهام، با گامهای بی رمق و چشمانیکه دیریست برق خوشی در آن هویدا نیست و زیر آن چشمها را سیاهی چون ظلمت روزگارم رنگ بسته است. با موهای ژولیده؛ جوانِ در اوج جوانی اما فرتوت و با ذهنی آشفتهتر از ظاهرم در صدد رهایی از این حال خویشتن هستم. این حال زار من است و میخواهم به ذهن آشفتهام سر وسامان بدهم اما امان از اندکی آرامش که منرا در برگیرد.
با همین حال نه چندان خوش که داشتم به صفحات اجتماعی سر زدم تا ببینم در دنیای بیرون از جسم من چه خبر است؟ امیدوار بودم خبرهای امیدوارکنندهای بشنوم اما دریغ از یک خبر خوشحال کننده در رسانهها و شبکههای اجتماعی. درست مثل زندگی حقیقی خودم در هم برهمی عجیبی خیمه زده بر کلیه جوامع بشری. مگر میشود خوشحال شد؟ دقیق زمانیکه سر خط خبرها نوید از جنگ است و خونریزی، نوید از قتل است و کشتار، نوید از ظلمت است و ستم. انسان در مقابل انسان برای منفعتهایی چون شخصی، گروهی، قبیلوی و یا هم ایدئولوژیکی.
سر از جستجوی امیدواری از بیرون کشیده و دوباره وارد دنیای پرآشوب خودم شدم که به مراتب آرامتر از طوفانها و هیاهوی موجود در این کره خاکی بود. با خویش به فکر رفتم در مورد خویشتن و سر صحبت گرفتم که زندگی من در این هستی چه فراز و فرودهایی را داشته و دارد.
این منم، ر.ف هما، دانشجوی سال چهارم یکی از بهترین رشتههای تحصیلی (علوم سیاسی). میتوانستم فارغ التحصیل باشم اما نتوانستم. چون منتظرم تا امر ثانی دولتی برسد که من و سایر دختران سرزمینم را محروم از حقوق انسانی و طبیعی کرده است. این من با رویاها و آرزوهای بلند و بالا هستم که هرازگاهی از جانب عدهای از اطرافیان خویش دیوانه خطاب میشوم، چون همه به یک باور اند که تاب آوردن شرایط روزگار در این دودمان با این وضعیت سخت، ذیق و دشوار است. چه رسد به این که بخواهیم رشد و پیشرفت هم داشته باشیم. دروغ چرا، این فکر و خیال گاه و ناگاه به ذهن خودم هم رژه برپا میکند. بویژه زمانیکه بیرون از منزل هستم و از آنجا که من اکثرا روزانه بیرون از خانه هستم و مصروف دروس در رشته قابلگی، برای همین بیشتر و بیشتر این افکار عین موریانه میافتند به مغز من را نابودم میکنند. در مورد انستیتوت گفتم، به یادم آمد تا حالا شده شکنجه روحی را هر روز و هر ثانیه تحمل کرده باشید؟ برای من رفتن به انستیتوت دقیقا از همان مسیر و راهی که میرفتم به دانشگاه، دست کمی از زجرآورترین شکنجه ندارد.
خیلی دشوار است برایم یادآوری شکست. هربار برایم این را یادآوری میکند که شاید این مسیر جدید هم به پایان نرسد درست مثل رشته دانشگاهیام اما با این وجود، کجاست تا تسلیم شدن. بعضی مواقع احساس میکنم روح خسته و فرتوت من در اوج جوانی به پیری رسیده و شاید نتواند بیشتر از این تحمل کند و دیگر نتواند قلبم بتپد. و گاه این فکر عین خوره به جانم میافتد که چرا این وضع و تا چه زمانی؟ خیلی سخت است وقتی میتوانستم لیسانسه علوم سیاسی باشم اما تازه دانشجوی رشته جدید تحصیلی شدهام و در یک مسیر کاملا جدید قدم گذاشتم ولی خوب کجای زندگی کردن در جغرافیای سرزمینی مثل افغانستان و حتی جهان ناپایدار امروز قابل پیشبینی است که زندگی من باشد.
زندگی زیر سایه حکومتِ در لایه ابهام با چهرههای مبهم و نامنوط به جایگاه مربوطه و صد البته نفهمی شرم آورِ آراسته با صد رسته، دست کمی از عذاب جانکاه ندارد. این را مینویسم چون این تنها من نبودم که دانشگاهم از دست رفت و حتی وظیفهام را از دست دادم. بلکه عده زیادی تقاص پرداختند، اینکه بر مبنای چه گناه و خطایی هیچ یک حتی خود نمیدانم، و بالی برای پرواز از این گلستان برای پناه بردن و فرار کردن از سرمای مفرط هم ندارم. و بعضیها هم چون بلبلان در خزان، به ناچار ترک آشیانه و گلشن کردند و به مهاجرت رو آردهاند. حالا به هر نحوی، هرکسی میخواست از این شرایط خودش را نجات دهد و این حال زندگی را تغییر دهد. این که با کاربرد کدام واژگان و با استفاده از کدام قاموس اسلحهام را آماده کرده و ظالمان دوران را به رگبار ببندم را خود هم نمیدانم. مگر میشود منی که به این کوچکی هستم و دانش ناچیز دارم، شرایط کشوری را درک کنم و اتفاقات پیهم آن را بپذیرم در حالیکه دنیا ادعای درک نکردن دارد و ادعای غیر قابل پیشبینی بودن شرایط در این سرزمین.
در نهایت دوست دارم بنویسم، ما نسل پر رنج و پر از فغان سرزمین کهن با تاریخ و ادب رسا که متاسفانه چون سرزمین رنج تبلور نموده و چون عروسک، به دست شیادان روزگار دست به دست میشود. عجیب نیست اگر در طول تاریخ بارها در عین موقعیت قرار گرفتیم. شاید در جمع ما هستند کسانیکه دل بسته اند به تکرار کردن تاریخ دریک برهه مشخص زمانی و این چنین ادوار باطل با فواصل کمترو زیادتر. اگر چه حال دوران یکسان نیست اما یک نکته قابل بررسی و تفکرعمیق است. آن این که چرا مردمان این سرزمین مدام دور باطل تاریخ را تکرار میکنند؟ شاید برای این که تمرکز همواره بر فرصت تفکر، تدبر و تعقل نبوده و در عوض تمرکز عمیقتر روی ایدئولوژی سازی و قومگرایی بوده است. با آنکه تحقیقات اخیر سرزمین من را ناامید کنندهترین سرزمینها معرفی نموده است با آنهم امید بران است که بار دیگر آفتاب خوشبختی از افق آن طلوع کند و از این رو این دوره تکرار به تکرار تاریخ رو به اتمام است و در افق، نمایی از پیروزی و شادمانی جلوهگر گردیده است. بنابراين از تمام بلبلان مهاجر و مقیم این گلشن چون بوی بهار مسرانه میطلبم تا امید از دست نداده و در برابر سرمایهای سرد و تاریک مقاومت نموده و برای بهار سبز و خرم پیشرو کاری کنند و امیدی داشته باشند.
نویسنده: ر.ف هما