سیاه سر؛ روایتی از وضعیت دختران افغانستان
دخترک زیبایی تولد شده بود، صورت کوچک و معصوماش زیر نور مهتاب چهارده، برق میزد. همچون ستارهای درخشان زمینی شده بود.
فرشتهی کوچک دست و پا میزد گویا در تلاش برای آشنایی با دنیای جدیدش بود، بیخبر از اینکه در چه جغرافیای ترسناکی به دنیا آمده بود. قرار بود در افغانستان، سرزمینی ترسناک و پر از هیولا برای دختران، بزرگ شود.
از همان ابتدای ورودش به دنیای انسانها، پس زده شده بود. حکم موجود اضافهای را داشت که پدرش و مادرش از اینکه او دختر بود، سخت در اندوه بودند. فرشتهی کوچک قرار بود خیلی چیزها را تحمل کند؛ دوستداشته نشدن از سوی پدر و مادری که از پوست و خون آنها بود، بخش کوچکی از ماجرا بود.
دنیای دخترانهاش میبایست خیلی زیبا میبود. اما هیچ یک از قشنگیهای آن را لمس نکرد. از همان ابتدا آموخته بود که برادرش وارث و ولیعهد خانواده و از او برتر است. یاد گرفته بود همیشه بهترینها سهم برادرش است. غذای خوب، لباس خوب، محبت بیشتر، توجه بیشتر همه سهم برادرش بود. اصلا پای حق و حقوق که میشد مشخص بود او در چه جایگاهی قرار دارد و حق اعتراض هم نداشت. آموخته بود که کلید کسب آزادیهای فردی و برخورداری از حقوق اولیه بشری، مذکر بودن است.
همیشه در گوشش زمزمه شده بود که سهمش از این دنیا، انجام کارهای خانه است و آموزش و سواد و تحصیل هیچ دردی از او دوا نمیکند. برایش فهمانده بودند که تنها وظیفهاش در این دنیا خدمت است. ابتدا خدمت به پدر، مادر و برادران، سپس که بزرگتر شد باید در خدمت شوهر باشد و تا پایان عمر خدمتش را کند.
به او فهمانده بودند که او مال مردم است، گویا او از همان ابتدا هم میدانست جایی در آغوش خانوادهاش ندارد و قرار است تا پایان عمر تحت ملکیت شوهرش زندگی کند.
تازه نوجوان شده بود که دستش را در دست مردی گذاشتند که اسم شوهر را حمل میکرد. هیچ درکی از زندگی مشترک و فهمی که چرا باید شوهر کند و اصلا شوهر چه حکمی دارد، نداشت. طبعا اگر به رضایت خودش بود که حداقل حالا وارد زندگی مشترک نمیشد. اما مگر او حق انتخاب داشت؟ حقیقت است که او هنوز چشمانش با دیدن عروسکها برق میزد و ذوق زده میشد.
در افغانستان، در ازدواجهای سنتی که از قضا تعدادشان هم کم نیست، کودکان دختر چون اموال و اشیای بیجان تبادله میشوند و شوهر حکم همان شانسی سربستهای را دارد که اگر شانس با تو یار بود، میشود مردی که شاید بتوان انتظار درک و شعور را از او داشت. آخ از آن روزی که او فردی باشد که نه درکی از حقوق انسانی و بشری دارد و نه قدرت پذیرشش را. آن زمان باید فاتحه روح آن دختر را بخوانید. زیرا از منظر او زن، همان بردهای است که او خریده و میتواند در جغرافیای تنش، بتازد و هرکاری که دلش بخواهد با او انجام دهد.
این تراژیدی سر طولانی دارد. دردی که نسل به نسل انتقال یافته و تکرار شده است. دخترک هنوز زندگی مشترک را هضم نکرده بود که مادر شد. خواهرشوران، مادرشوهر و تمام فامیل، حتی خانواده خودش انتظار داشتند که فرزندش پسر باشد. در غیر آن سرنوشتش مشخص بود، لت و کوب برای جرمی که هیچ نقشی در او نداشته و تحمل نیش و کنایه اطرافیان و زندگی با برچسبی به نام دخترزا بودن.
این تلخی در شکل و قالبهای متفاوت تا پایان عمر با او همراهست. او است که باید درد را به جان بخرد و صدایش درنیاد. باید زن باشید تا ذره ذره درد دنیای دختر بودن را در جغرافیایی به نام افغانستان بفهمید.
نویسنده: وجیهه سیرت احمدی