اخبار گوهرشادروایت

گناهکاران بی‌گناه؛ روایتی از یک دختر افغان

خیلی وقت است که باخود کلنجار می‌روم، نمی‌دانم چه کرده‌ام که تاوان‌اش این‌قدر سنگین و چون مرگ دردناک است. بیش از سن و سالم درد را تجربه کرده‌ام. میدانی چه دردی؟ از همان دردهایی که یک شبه پیرت می‌کنند.

آه! اگر باز لب به سخن باز کنم، گریه‌هایم تا آخر یاری‌ام می‌کنند. می‌دانی؟ از این حجم از بی‌رحمی‌ها در قلبم شعله‌های آتش روشن می‌شود و ذره ذره مرا چون شمعی آب می‌کند. حس می‌کنم به بن‌بست خورده‌ام، گویا تنها نیستم، همه آنانی که برایم عزیز هستند هم با من گیر افتاده‌اند. می‌خواهم راه نجات را پیدا کنم اما گویا کاری از دستم بر نمی‌آید. حس زندانی‌ای را دارم که دست‌هایش را از پشت بسته و منتظر اجرای حکم اعدام‌اش است.

نکند این گیتی مرا به استهزا گرفته است؟ با خود می‌گویم چرا ما را آسوده نمی‌گذارند؟ می‌خواهم دست‌هایم را باز کنم اما گره‌ها چنان محکم‌اند که گویی فردی آن را با دستانش گرفته باشد. با خود می‌گویم مگر محدودیت‌ها چقدر می‌توانند سنگین باشند؟

ذهنم پرواز می‌کند به سمت خاطراتی که حالم خوب بود. روزگاری که می‌توانستم لبخند بزنم، اما حالا حس سربازی را دارم که کشورش در دست دشمن افتاده و خودش اسیر شده است. همان قدر ناامید و خسته از وقایع پیش آمده. راستش را بخواهید دختر بودن، نه هرجا، تنها در افغانستان، کم از وضعیت آن اسیر جنگی نیست. ما را به اسارت درآوردند و چنان محدودمان کردند که از جنس‌مان خسته شده‌ایم.

وقتی در صنف یکی از آموزشگاه‌ها بودم، معلم‌مان از آرزو‌های‌مان پرسید. هیچ یک دستش را بلند نکرد تا در مورد آرزوهایش حرف بزند. آخر دختر باشی و در افغانستان کنونی هم زندگی کنی، مگر می‌توانی آرزویی هم داشته باشی.

در همین فکر بودم که صدای یکی از دختران بلند شد که گفت از اینکه دختر است و در افغانستان به‌دنیا  آمده، پشیمان است. من حس او را می‌فهمیدم، بغض نهفته در پس گلوی او را درک می‌کردم. آخر من نیز یک دختر هستم که در همین جغرافیا تولد شده‌ام. هنوز بغض حرف‌های دختر اولی را هضم نکرده بودم که صدای دختر دیگری بلند شد که می‌گفت: «من خیلی خسته شدم، دختر بودنم مانع آرزوهایم شده، گناه ما چیست که اینقدر در حق ما ظلم می‌شود؟ بخدا که دیگر خسته شدم.»

چه کسی باور می‌کرد که به روزگاری برگردیم که از دختربودن‌مان پشیمان شویم؟ این حجم از تنفر از جنس زن از کجا ناشی می‌شود؟ حس می‌کنم به دورانی بازگشته‌ایم که پدران و مادران از تولد فرزند دختر رنج می‌بردند و آن را چون ننگی، زنده زنده در دل خاک دفن می‌کردند.

خواستم به صنفی‌هایم امید بدهم. اما مگر حقیقت تغییر می‎کند؟ ما تنهاییم، هیچ کسی تاکنون پشت ما و آرزوهای‌مان نایستاده‌است. ما تنهاییم در اوج ظلمت همانند گنهکار‌ان بی‌جرم روزگار.

معلم‌مان گفت که همه‌چیز یک ‌روز، خوب می‌شود، شاید موانع تحصیل ما برداشته شود، شاید دختران بتوانند بِدون کدام هراسی در آموزشگاه‌ها، مکاتب و دانشگاه‌ها حضور پیدا کنند. یکی از دختران گفت اگر آن‌روز ما در این دنیا نباشیم چی؟ اگر باشیم و اشتیاقی برای ادامه‌دادن نباشد چی؟

دروغ چرا این دقیقا همان هراسی است که در قلب همه‌ دخترانِ افغانستان نفوذ کرده است، او کاملاً پرسش‌های درستی را بیان کرد و من از تمام این امیدهای واهی خسته هستم.

من در بحبوحه‌ی همه اتفاقات زندگی سردرگم شده‌ام، درمقابل آرزوهایم احساسِ شرمندگی می‌کنم، نزد آن کودک درونم کم آورده‌ام که آنقدر آرزو‌های بلند و آینده درخشان را برایش وعده داده بودم.

از کودکی عاشق دانشگاه‌ کابل و تحصیل در رشته‌ی طب بودم، قبولی در رشته طب در دانشگاه ‌کابل یکی از خواستنی‌ترین آرزوهایم بود. آه! که چه قشنگ بود این رویا، یک داکتر نامدار و کوشا.

خود را میانِ آن جمع دختران فارغ‌التحصیل با چپن‌های فارغ‌التحصیلی در حالی که دارند کلاه‌ها‌‌ی‌شان را به هوا پرت می‌کنند، احساس می‌کردم، حتی وقتی سند فراغتم را اخذ می‌کردم با تشویق‌های زیاد همراه می‌شدم، حتی خیالش مرا خُرسند می‌سازد چه رسد به حقیقت.

اما حیف این آرزوها، آرزو باقی مانده‌اند. تاحال نتوانستم مکتبم را به اتمام برسانم، سه‌سال تمام است که در بی‌سرنوشتی به‌سر می‌برم. روز‌هایم بدون کوشش به آرزو‌هایم، سپری می‌شوند، اگر امسال مکتب را به ‌اتمام می‌رساندم سال جدید فرصت رفتن به دانشگاه ‌کابل را می‌داشتم، هیچ فرصتی برای تحقق آرزوهای‌مان وجود ندارد، اگر هم باشد کسانی هستند که آن‌ را از راه ما برمی‌دارند، نمی‌گذارند زندگی به ‌کام ما شیرین شود.

چرا؟

چون دختر هستیم.

در افغانستان دختر بودن جرم است، در اینجا ممکن است زنده به گورمان نکنند، اما در عوض هر روز زنده زنده شکنحه می‌شویم و می‌میریم. هرلحظه زیستن‌ما در خوف می‌گذرد، هر روز از جوانی‌های ما کاسته می‌شود.

حالا من، خود را آن دختری نمی‌یابم که آرزویش را داشتم، چون آرزوهایم و حق تحصیل‌ از من سلب شد، تنها زندگی به‌جا مانده‌ را ادمه می‌دهم. بدور از تحصیل و آرزوهایم، همین…

آرزو دارم که دخترانِ بعد از من، حداقل بتوانند با آرزوهای‌شان زندگی کنند، از تقدیر خود خوشنود و خُرسند باشند، حضورشان در جامعه باعث بیم‌شان نشود، در حسرت آرزوها نمانند و نسوزند. نسل ما بی‌صداهایی هست، که غم‌انگیزترین فریادها را در برابر ظلم‌ دارند.

نویسنده: مژده قیومی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا