پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۳)
بعد زندانی شدن پدرم همه نفس راحتی کشیدیم و من دوباره درسم را به شکل جدی شروع کردم. دلم میخواست به مکتب بروم و به خودم فرصت بدهم که به چیزی غیر از شکنجههای شب و روزی پدرم فکر کنم. تلاش میکردم اصلاً به او فکر نکنم. گویا قرار نیست هرگز دوباره برگردد. اما باقی خانواده حساب روزها را داشتند. میدیدم از تاریخی که او به زندان رفته است به طور متواتر روزها را میشمارند. گاهی از لابهلای حرفهایشان متوجه میشدم که چند ماه گذشته است. تصمیم من اما این بود که دیگر به او فکر نکنم. من به خودم قول داده بودم این یک سال را حسابی به درس و تعلیم و خواهر و برادر کوچکام فکر کنم. تلاشها و ذوق و شوقام نسبت به درس در نهایت نتیجه داد؛ من در آخر سال تعلیمی پنجم نمره شده بودم که خودش پیشرفت بزرگی محسوب میشد و همه از کوشش و نتیجهام خوشحال بودیم.
به هفتههای آخر حبس پدرم که رسید؛ از بس خانواده دچار استرس شده بودند و جو روانی سنگینی در خانه حاکم شده بود ناخودآگاه من نیز مغلوب شدم و دوباره نگران حضور آن مرد در زندگیام شدم. روزهای آخر حبسش هر شب میرفتم و برق خانهاش را بررسی میکردم که روشن است یا خاموش. اینگونه میفهمیدم که آزاده شده است یا خیر زیرا او عادت داشت که تمام شب بیدار بماند.
هنگامی که به خانهی پدرم میرسیدم و با برق خاموش خانهاش روبرو میشدم، خدا را بابت یک روز آرامشبخش دیگر شکر میکردم و به خانهی پدربزرگم برمیگشتم. ما همه؛ حتی خواهر و برادر کوچکام با اینکه هنوز درک عمیقی از خیلی از مسایل نداشتند، هم میدانستیم که به محض آزاد شدن پدرم، زندگی دوباره به کام همه مان زهر خواهد شد. ترس و نگرانی را تک تک مان با بند بند وجودمان درک میکردیم. از این حجم از نگرانی بیزار بودم اما نمیتوانستم آن را از خودم دور کنم. حس میکردم در خونم تزریق شده است.
روزهای آخر به سرعت گذشت و خیلی زودتر از آنچه توقع داشتیم پدرم از زندان آزاد شد. پدرم پس از آزادی خیلی تلاش کرد که ما را مجددا نزد خود ببرد اما سابقهی رفتاری او با ما سبب شد که هیچ یک مان راضی نباشیم که به خانهی او برگردیم. وقتی پدرم از راضی کردن ما ناامید شد تلاش کرد تا مرا از راه مکتب دزدی کند. او چندین بار تلاش کرد. یک روز هنگامی که از مکتب به خانه برمیگشتم، در مسیر راه او را دیدم. ظاهرا منتظر من بود. ترسیدم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و تلاش کردم با سرعت بیشتری راه بروم و خودم را از او دور بسازم. دست خودم نبود؛ وقتی او را میدیدم تمام شکنجههایی که تاکنون تجربه کرده بودم، در ذهنم مرور میشد و بیشتر از قبل میترسیدم. هر چه من سرعت راه رفتنام را بیشتر کردم، او نیز مرا تعقیب کرد و در نهایت مقابلم قرار گرفت. خواستم به هر نحوی شده از دستش فرار کنم اما اینبار او موفق شد. مرا کشان کشان به خانه برد و مرا در خانه زندانی کرد. برایش گفتم نمیخواهم با او زندگی کنم. دوست دارم به خانهی پدربزرگم بروم. به من گفت اگر خانه را ترک کنم و کنار او نمانم او مادر و خواهر و برادرم را به خانه خواهد آورد و آنها را اذیت و آزار خواهد کرد. تهدید کرد و رفت. با خودم فکر کردم اگر آنها را اذیت میکرد هرگز نمیتوانستم خودم را ببخشم. از سویی دلم نمیخواست خودم با او تنها باشم و مورد شکنجه قرار بگیرم. من تازه از لت و کوب رهایی پیدا کرده بودم. نمیدانستم چه باید بکنم. در نهایت تصمیم گرفتم در خانهی پدرم بمانم. شکنجه را به جان خریدم تا از مادر و خواهر و برادر کوچکام مراقبت کنم. باز شکنجهها شروع شده بود و من در سکوت بدون آنکه شکایتی کنم بخاطر خانوادهام آن را به جان میخریدم. نمیدانستم چقدر میتوانم طاقت بیاورم و تا کجا میتوانم زیر این شکنجهها دوام آورم. گاهی شبها مجبور میشدم زیر بالشتم چاقو بگذارم تا اگر قصد و نیت دیگری داشت بتوانم از خودم دفاع کنم. شبهای زیادی از ترس خوابم نمیبرد. پدرم با شکنجهی من تخلیه نمیشد گویا همه را میخواست و از اینکه مادر و خواهر و برادر کوچکم کنارش نبودند ناراحت بود. او باز از ترفند قدیمیاش استفاده کرد و از پدربزرگم مبنی بر اینکه خانوادهاش را به زور نگه داشته است، شکایت کرد. او به این شکایت کردنها عادت کرده بود. پروندهی حقوقی ما دیگر از دورهی جمهوریت گذشته بود و وارد دورهی حکومت سرپرست شده بود. او در یکی از حوزههای پولیس رفت و از پدربزرگم شکایت کرد. او چون گذشته دست به دامن پارتی و رشوه شد و تلاش کرد تا پروندهی شکایت را به نفع خود به پایان برساند. ما امید چندانی نداشتیم و بیشتر این هراس را داشتیم که مبادا وضعیت وخیمتر شود.
در میان این کشمکشها یکی از مجاهدین که مشخص نبود از دعوای حقوقی خانوادگی ما چگونه مطلع شده، به پدربزرگم نویدهای بسیاری داد و بارها گفته بود که: «ما مشکل شما را حل میکنیم و نگران نباشید. میفهمیم که شما چقدر سختی کشیدهاید ولی از این به بعد همه چی درست میشود.» پدربزرگم و ما از کمکها و حمایتهای او بسیار خوشحال بودیم و برایش دعای خیر کردیم. اما او نیز کاری نکرد و در نهایت مشخص نشد که او قصد کمک داشت و یا از آشناهای پدرم بود که میخواست از آب گل آلود ماهی بگیرد. تنها او نبود؛ زیرا دوستان پدرم هر کدام روی تصاحب من دندان تیز کرده بودند و میخواستند با پرداخت مبلغی مالک من شوند. از آنجایی که پدرم بیش از من، پول را دوست داشت، شدیدا علاقمند این گونه وصلتها بود و همین باعث میشد بیش از گذشته از آیندهام هراس داشته باشم.
پدربزرگم بعد از رفت و آمد بسیار به حوزهی پولیس خسته شد و در نهایت گفت که این پرونده حل نمیشود. او با اندوه بسیار برایم گفت که پدرت تصمیم گرفته است که تو را به یکی از دوست و اقوامش که معتاد هم است بدهد و خواهر کوچکات را به پسرش بده و یک دختر هم از آنها برای برادرخود بگیرد. پدربزرگم در حالی که ناچاری و ناراحتی از چشمانش میبارید این حرفها را برایم گفت. او افزود که باز هم تلاشش را میکند و اجازه نمیدهد کسی با آیندهی من و خواهرم بازی کند. آن دوست پدرم، پدربزرگم را تهدید کرده بود و هنگامی که مخالفت پدربزرگم را دیده بود به پدربزرگم گفته بود: «من پول دارم. با پولم دختر ترامپ (رییس جمهور آمریکا) را هم میگیرم و راضی میکنم تو که جای خود داری.»
در برابر حرفهای پدربزرگم تنها توانستم بغض کنم. چنان فشاری برسینهام وارد شده بود که قدرت بیان هر نوع کلمهای را از من گرفته بود. با خودم میگفتم اکنون نه تنها میخواهند روی زندگی من قمار بزنند که خواهرکوچکم که هنوز ۹ سالش هم تکمیل نشده است نیز به سرنوشت من دچار میشود. به پدربزرگم هیچ حرفی نزدم.
نویسنده: طیبه مهدیار
بازنویسنده: علیزاده