روایت

پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(۱۲)

پس از آمدن مادرم به خانه‌ی پدربزرگم، نگرانی من نسبت به خواهر و برادرم بیشتر شد. آن‌ها بیشتر از چهار سال سن نداشتند و همینکه با پدرم تنها بودند، کافی بود تا نسبت به سلامتی‌شان نگران شوم. بیشتر تلاش می‌کردم به آن‌ها سر بزنم.

پدرم دست‌فروش بود. وسایل دست دوم می‌فروخت و بیشتر در مناطق مزدحم هرات بود. هنگامی که صبح به کار می‌رفت خواهر و برادرم را در اتاقی زندانی می‌کرد. برای‌شان آب و غذا نمی‌داد. گاهی برادرم را با خود بر سر کار می‌برد و خواهرم را تنها و گرسنه تمام روز در اتاقی زندانی می‌کرد.

پدرم تنها به گرسنه نگه‌داشتن آنان بسنده نمی‌کرد، وسایل تیز و خورده شیشه‌ها را روی فرش می‌انداخت و بچه‌ها را وادار می‌کرد تا پا برهنه روی شیشه‌ها راه بروند و پاهای‌شان زخمی شوند. پدرم به آن‌ها روغن موتورسیکلت را می‌داد تا بخورند و با آن بازی کنند. پشت کارهایش هیچ منطقی وجود نداشت و کسی نمی‌توانست او را درک کند. اینگونه می‌خواست آن‌ها را مریض کند که در آخر موفق هم شد.

در مورد این شکنجه‌ها به مادرم چیزی نمی‌گفتم. او به اندازه‌ی کافی ذهنش درگیر بود. نمی‌خواستم بیماری روانی‌اش بیش از این وخیم شود. خودم هر روز به خواهر و برادرم کوچک‌ام سر می‌زدم. یک روز که فرصت نشد به آن‌ها سر بزنم، همسایه‌ طبقه‌ی پایین تماس گرفت و به من گفت که خواهر کوچک‌ات پس از چند ساعت گریه صدایش قطع شده است و چند بار که صدایش زده‌ایم، صدایش دیگر شنیده نمی‌شود. خانم همسایه‌ی ما گفت ممکن است برایش اتفاقی افتاده باشد. پس از دریافت این تماس فقط خدا می‌داند که چگونه خود را به خانه‌ی پدرم رساندم. با تمام فشاری که روی قلبم بود تمام راه دعا کردم که او را بار دیگر زنده و سالم ببینم, اینکه چگونه خود را به خانه‌ی پدرم رساندم, خودش یک معما بود. هرچه خواهرم را صدا زدم جواب نداد. از نگرانی سردرد گرفته بودم. از خانه بیرون شدم و تقریبا چند منطقه‌ی مزدحم شهر را گشتم تا در نهایت پدرم را پیدا کردم. با گریه گفتم حال خواهرم خوب نیست. صدایش زدم جواب نداد. از او خواهش کردم که کلید خانه را بدهد اما قبول نکرد. مرا متهم کرد که دروغ می‌گویم. حتی خودش هم با من نیامد تا دروازه‌ خانه را باز کند. با گریه و دعا به خانه برگشتم. دوباره و دوباره خواهرم را صدا زدم بعد از تحمل چند ساعت استرس و گریه، هنگامی که داشتم از خوب بودن حالش ناامید می‌شدم گفت: «چه مایی؟» اول فکر کردم توهم زده‌ام اما همینکه دوباره صدایش را شنیدم گویی خون در رگ‌هایم دوباره پمپ شد. از خوشحالی ده بار برایش گفتم جان خواهر، عزیز دل خواهر. با او کم کم حرف زدم. دلداری‌اش دادم و به او غذا و آب فرستادم. آنجا نشستم تا کاملا خاطرم از سالم بودنش جمع شود. به او دلداری دادم که پدر می‌آید و حتما دروازه‌ اتاق را باز می‌کند. از همسایه‌ها خواهش کردم که اگر پدرم خواست او و برادر کوچک‌ام را اذیت کند، جلویش را بگیرد و یا به ما اطلاع بدهد و خودم به خانه‌ی پدربزرگم برگشتم.

خواهر و برادر کوچکم چهار ماه با پدرم تنها بودند و در این مدت هر دو بشدت شکنجه شده بودند. برادرم را که قبل بیرون کردن مادرم ختنه کرده بودیم، به دلیل کتک‌های پدرم شدیدا حالش وخیم بود.  من روز‌ها بدون آنکه پدرم مطلع شود به دیدن ‌شان می‌رفتم و گاهی شب‌ها تا پشت دروازه حویلی می‌رفتم و شدیدا می‌خواستم آن‌ها را ببینم اما پدرم اجازه نمی‌داد. همه بشدت نگران آن دو بودیم. گاهی که بخاطر پدرم پس از ساعت‌ها انتظار موفق به دیدن‌ خواهر و برادرم نمی‌شدم و برمی‌کشتم، مادربزرگم می‌گفت: «حتما تو درست در نمی­زنی که در را باز نمی­کند.» من نگرانی همه را درک می‌کردم اما من نیز کاری از دستم ساخته نبود. پدرم به ما اجازه نمی‌داد حتی یکبار آن‌ها را ببینیم. من فقط می‌توانستم صدای‌شان را بشنوم و برای‌شان پنهانی آب و غذا بفرستم. سخت بود اما همینکه زنده بودند خدا را شکر می‌کردم.

شبی نبود که به آن‌ها فکر نکنم و بدون نگرانی در مورد آن‌ها سر به بالین بگذارم. گاهی مادرم می‌گفت ای کاش می‌توانستم طلاق بگیرم. به عنوان یک راه حل فکر خوبی بود اما کافی نبود. با طلاق گرفتن مادرم دادگاه حتما حضانت من، خواهرو برادرم را به پدرم می‌داد. موردی که ما از آن بشدت هراس داشتیم. حتی اگر من می‌توانستم خود را نجات بدهم اما خواهر و برادرم هیچ راهی جز زندگی در کنار پدرم نداشتند. مادرم گاهی آرزو می‌کرد که آن دو به دنیا نیامده بودند. می‌گفت این شکنجه‌ها بدتر از مردن است. هیچ راهی برای خلاصی از دست پدرم نداشتیم. مادرم خود را برای ما فدا می‌کرد, من خود را برای خواهر و برادرم و همه در نهایت مجبور به تحمل شکنجه‌های پدرم بودیم.

پدرم مجددا از پدربزرگم شکایت کرد. او پدربزرگم را متهم کرد که گوش ما را پر می‌کند که خانه‌ی او را ترک کنیم. هنگامی که دادستانی (حارنوالی) وارد عمل شد و شروع به بررسی شکایت پدرم کرد متوجه شد که پدرم نه تنها شکایتش بی‌اساس است بلکه به معنای واقعی بر سر زن و فرزندان خود ظلم نیز کرده است. آن‌ها با دیدن وضعیت وخیم آن دو کودک معصوم به ظلم‌های پدرم پی بردند. اولین بار بود که پدرم در دامی که برای پدربزرگم پهن کرده بود، خودش گرفتار شد. دادگاه پس از بررسی وضعیت خواهر و برادر کوچکم و همینطور من و مادرم، پدرم را به یک سال زندان محکوم کرد.

وقتی پدرم را به زندان بردند تازه ما فرصت یافتیم که خواهر و برادرم را بعد چهار ماه ببینیم. وضعیت‌شان اسفناک بود؛ پدرم آن دو را تمام این چهار ماه به حمام نبرده بود. وضعیت بهداشتی‌شان فوق العاده بد بود. موهای خواهرم بهم چسبیده بود. لباس و بدن‌شان مثل اسیران جنگی‌ای بود که سال‌ها در سیاه‌چال زندانی بوده‌اند. وضعیت برادرم بیش از او وخیم بود. او را ختنه کرده بودیم. عدم مراقبت از زخمش و مهمتر عدم رعایت حفظ الصحه وضعیت او را چنان وخیم ساخته بود که سبب شد تا مدت‌ها تحت درمان باشد. ضمن اینکه او از بطن مادر با مشکل تالاسمی (اختلال خونی ارثی) تولد شده بود. هنگامی که او را به دکتر بردیم تعجب کرده بود. تمام بدن او عفونت کرده بود.حالش بشدت وخیم بود. هزینه‌های درمان او بسیار بالا بود اما به لطف خاله‌ام توانستیم از پس آن برآییم. کم کم بیماری برادرم درمان شد و خوشبختانه او نه تنها از عفونت رهایی یافت, بلکه مشکل اصلی‌اش بیماری اختلال خونی او نیز به صورت معجزه آسایی رفع شد که باعث تعجب و حیرت پزشکان شد. آن‌ها این موضوع را یک معجزه می‌خواندند و گفتند: «در خوشبیبانه‌ترین حالت اگر می‌توانستیم او را به خارج ببریم, بازهم لازم بود هر چهار یا پنچ ماه خونش را کامل عوض کنیم.» ولی حالا به لطف خداوند او بدون نیاز به هیچ گونه تداوی خوب شده بود و ما طعم خوشحالی و شادی را حس می‌کردیم. نمی‌دانستیم چگونه از خدا سپاسگزاری کنیم. از بهترین اتفاقات کل زندگیم یکی همین خوب شدن برادرم است. درست است که گاهی زندگی تاریک می‌شود ولی در تاریک‌ترین لحظات هم خداوند جرقه‌ای از نور و امید را روشن نگه می‌دارد تا زندگی ادامه پیدا کند و من خودم شخصا این را تجربه کردم.

 

نویسنده: طیبه مهدیار

بازنویسنده: علیزاده

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا