روایت

پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(۱۰)

از دیدن صحنه‌ی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکه‌ای ازآن جایی را تمیز می‌کرد و به من نگاه می‌کرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختی‌های خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی، پس برای ازدواج آماده شو. اشک‌هایم را پاک کردم و به پدرم گفتم من ازدواج نمی‌کنم. من هنوز کوچک هستم و هیچ درکی از ازدواج ندارم. سعی کردم خیلی آرام و منطقی با او حرف بزنم. گفتم پدر جان! مادرم خیلی کوچک بود که ازدواج کرد و مشکلات بسیاری را تجربه کرد. شاید اگر سواد می‌داشت می‌توانست کار کند و شماری از مشکلات حل می‌شد. دوست ندارم زن توسری خوری باشم. دوست دارم درس بخوانم و برای خودم آینده‌ی خوبی رقم بزنم. از شما، مادر و خواهر و برادرم حمایت کنم. پدرم باز مخالفت کرد و مرا فحش داد. گفتم دوست ندارم مثل مادرم زجرکش شوم و هر روز کتک بخورم. چه کسی با عروسی خوشبخت شده که من شوم؟ به مادرم اشاره کردم و گفتم آیا او خوشبخت شده؟ نخیر و باز پدرم عصبانی شد و فحش داد. بحث ما پایان یافت و جالب بود که پدرم مرا لت و کوب نکرد. در دلم خوشحال شدم و به خودم آفرین گفتم که توانستم منطقی حرف بزنم. تصمیم گرفتم از این به بعد روش منطقی را در پیش بگیرم و سکوت نکنم. اما همه چیز خیالی بیش نبود.

نیمه‌های همان شب بود. خواب بودم که یک دفعه با ضربات کتری(چای­جوش) از خواب پریدم، پدرم چنان با آن کتری مرا می­زد که کتری از قیافه افتاد و کج وکوله شد. حتی فرصت نکردم بپرسم چه اتفاقی افتاده است. مرا از طبقه‌ی دوم که خانه‌ی خودمان بود، بیرون کرد و به سمت پله‌های طبقه‌ی اول کشید. از سه چهار پله سُرخوردم و حسابی زخمی شدم. او باز دست از سرم برنداشت. از موهایم گرفت و مرا کشان کشان به سمت حمام طبقه‌ی پایین برد. دروازه‌ی حمام را باز کرد و مرا در آن زندانی کرد. داشتم از درد و شوکی که به یکباره به من وارد شده بود، در خود می‌پیچیدم. با خود گفتم حتی جانی‌ترین مجرمان هم اینگونه شکنجه نمی‌شوند. حداقل بیدارند و در عالم خواب و کاملا بی‌دفاع مورد حمله قرار نمی‌گیرند. سمت راست سرم بشدت درد می‌کرد. دعا کردم که آسیبی به مغزم وارد نشده باشد. ترسیدم از اینکه معیوب شوم و دیگر حتی نتوانم راه بروم و یا دیگر نتوانم خودم از پس کارهایم برآیم و دیگران به من غذا بدهند. چند ساعت در آن حمام بودم. خانم همسایه‌ طبقه‌ی پایین آمد و دروازه‌ی حمام را باز کرد. پدرم دست مرا گرفت و به خانم همسایه ما گفت: «بیا این دختر را برای شوهرت بگیر.» مادرم هم پا به پای من گریه می‌کرد ولی کاری از دستش ساخته نبود. این نخستین باری نبود که این حرف را به خانم همسایه ما می‌زد. پدرم از زمانی که بالغ شده بودم شروع کرد به اینکه باید عروسی کنم و حین لت و کوب هر کسی مرد یا زن؛ اگر حرفی می‌زد فوری می‌گفت بیا این دختر را برای خودت یا پسرت بگیر. عادت کرده بود هر باری که مرا از خانه بیرون می‌کرد، مرا به همه عرضه می‌کرد. آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که برای همه بخصوص همسایه‌ها عادی شده بود.   

روزهای بعد کار به جایی رسید که همسایه‌ها برای گرفتن من به نزد پدرم آمدند و هرکس برای گرفتن من به پسرش یا به عنوان همسر دوم یا سوم به خود، جمع شده و مزایده به راه انداختند. من در اتاقی دیگر نشسته بودم. آن روز‌ها پدرم بخاطر حیله خود، کتک زدن مرا موقتاً به وقت دیگری موکول کرده بود. سر و صدای شان مشخص بود. هرکس به اندازه‌ی توانش برای خرید من قیمتی را پیشنهاد می‌داد. یکی می‌گفت دو صد هزار افغانی دیگری می‌گفت به سه صد هزار افغانی این دختر را به پسرم بده. پدرم در میان آن جمع صدایش می‌آمد سرگرم چانه زدن بود. صدای خنده‌هایش و با خنده می‌گفت: «نه، پنج لک (پنج صد هزار افغانی) کمتر نمی‌شود.» من آن لحظه حس کالایی را داشتم که از خود اراده‌ای ندارد و سزاوار فروختن است. دیگر غروری برایم باقی نمانده بود, با این حال خود را ناچار احساس می‌کردم و می‌دانستم که سرنوشت من در دستان خودم نیست. بنا هرآنچه در بیرون از آن خانه در حال وقوع بود از اراده‌ی من خارج و هیچ کدام انتخاب من نبودند.

پدرم گاهی که هوای فروش و عروس کردنم به سرش می­زد به طرز عجیبی با من مهربان می­شد و با چرب زبانی می‌خواست که مرا راضی کند در حالی که باقی روز‌ها مرا کتک می‌زد. او تنها با من سرستیز نداشت. مادرم را کتک می‌زد. خواهر و برادر دوقلویم که کودکانی بیش نبودند را گرسنه نگه می‌داشت. چیزی زیادی در خانه برای خوردن نداشتیم. برنج و روغنی که بود را در اتاق دیگری قفل می‌کرد و اجازه نمی‌داد ما غذا بخوریم. من و مادرم، بزرگ ‌سال بودیم و می‌توانستیم گرسنگی را تحمل کنیم اما دوقلو‌ها خیلی کوچک‌تر از آن بودند که علت را بفهمند. نمی‌توانستند گرسنگی را تحمل کنند و گریه می‌کردند. چندین بار مجبور شدم قفل دروازه را با سوزن باز کنم و به بچه‌ها غذا بدهم تا حداقل از گرسنگی نمیرند. هنگامی که پدرم از این موضوع اطلاع یافت، مرا تا مرز مردن لت و کوب کرد.

شب‌های زیادی بیرون از خانه خوابیدم. تقریبا مدت زمانی که با پدرم زندگی کردیم یک شب در میان؛ گاهی هر شب، من در بیرون از خانه، کنار دوازه‌ی حویلی می‌خوابیدم. پدرم عادت کرده بود یا مرا لت و کوب می‌کرد یا مرا متهم می‌کرد که با فلان مرد ارتباط نامشروع برقرار کردی. مردانی که من اصلا نمی‌شناختم‎‌شان. او مرا بدکاره و هرزه خطاب می‌کرد و روحم را با بدترین حرف‌ها و فحش‌ها می‌کشت. افسرده شده بودم. گاهی از زنده ماندنم تعجب می‌کردم که چطور هنوزنفس می‌کشم؟

پدرم اوایل فحش می‌داد و با بهانه‌هایی که هیچ کدام منطقی نبودند مرا لت و کوب می‌کرد و از خانه بیرونم می‌کرد. اواخر از راه که به خانه می‌رسید ابتدا مرا لت و کوب می‌کرد و بعد از بیرون کردن من از خانه، به باقی کارهایش می‌رسید. گاهی حس می‌کردم لت و کوب و بیرون کردن من جزئی از کارش شده است.

نویسنده: طیبه مهدیار

بازنویسنده: علیزاده

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا