رویایی که به دست دیگران خاکستر شد
زندگی برایم آموخت، مهم نیست چقدر تقلا میکنی و برای رسیدن به رویاهایت، آسایشت را کنار میزنی. حتی کوه هم بِکَنی و چندین قدم جلوتر از دیگران باشی، وقتی زندگی اراده نکند و میل برای موفق شدنت نداشته باشد، نمیشود.
روزهای روشنِ را به یاد میآوردم، هر چند به یادآوردنش به شدت اندوهزا است؛ روزهای روشنی را که گمان میکردم افزار زندگی دست من است. آنقدر سرم بُلند بود و برای آینده امیدوار بودم که زرهای از افکار منفی و ناامیدی نمیتوانست بهذوقم بزند یا از تقلا باز دارد.
دختری شاد، کوشا و سر زندهای بودم. برای استعداد که موهبت گرانبهای خداوند برایم بود، خیلی خوشحال بودم و تلاش میکردم بیشتر از هر روز رشدش بدهم و به واسطهِ آن به جایگاهِ برسم که خود را همیشه تصور میکردم.
هنگامی که متعلم مکتب بودم به شور و شوق به دروسم میرسیدم؛ حتی مریضی و کار ضروری هم نمیتوانست باعث غیرحاضریام در مکتب و کورسهای ظرفیتسازی من شود. در درجه نخست قرار داشتم و همیشه با سعی و جهد بر رویای بیپایان خود فکر میکردم که بیتوانم با درجهای عالی و دوره متعلمی خویش را به پایان برسانم. در پایان صنف یازدهم مصمم شدم تا به یکی از آموزشگاههای آزمون کانکور ثبت نام کنم و کمکم برای آمادهشدن به امتحان کانکور کشوری همت به خرچ بدهم؛ بناً در یکی از آموزشگاههای که در مزارشریف خیلی میتود و تدریس عالی داشت ثبت نام نمودم. با اینکه قواعد و قوانین آنجا خیلی دشوار بود به اندازه که اگر یک روز به دروس حاضر نمیشدی جریمه نقدیات کرده و با خانوادهات تماس میگرفتند، از خواب، آرامش، تفریح و … میکاهیدم و تمام آنرا صرف آموزش و هدفی که داشتم، مینمودم.
پدر بزرگوارم میگفت: «لازم نیست اینقدر بالایت فشار بیاوری و شرایط را برایت ضیق بسازی! میتوانی با تمامکردن مکتب به یکی از دانشگاههای خصوصی ثبت نام کرده و ادامهِ تحصیل بدهی.»
ولی من دوست داشتم نتیجه یازده سال زحماتم را با کوشش خود گرفته و به دانشگاه دولتی راه پیدا کنم. من شاگرد ممتاز مکتب بودم و دوست داشتم توسط استعداد و همتِ خود در آزمون کانکور موفق بشوم.
همواره خودم را در چپن سفید تصور میکردم، رویایم این بود تا توسط آن مصدر خدمت به جامعه و باعث افتخار برای خودم و عزیزانم بشوم؛ چون از دیدگاه من چپنسفیدان به فرشتهگانِ میمانستند که از زندگی خود کاهیده و برای نجاتدادنِ زندگی دیگران تلاش میکنند.
کتابچهای کوچکِ داشتم که اهداف و رویاهایم را در آن مینوشتم، همه چی خوب پیش میرفت و من نهایت تقلایم را میکردم تا مطابق تقسیم اوقات درسی که برایم ساخته بودم عمل کنم، با آنکه تا دیروقت درس خواندن خستهام میکرد و چشمهایم برای خوابکردن التماسم میکردند، تسلیم نشده و ادامه میدادم.
خیلی خوب نتایج زحمات چند ماهه خود را گرفتم، از جمله بیست شاگرد ممتاز آموزشگاه شدم که این نهایت فخر برای من و خانوادهام بود.
روزی از مدیریت آموزشگاه برای ما پیام آمد که آموزشگاه برای چند روزی تعطیل میشود و باید تا پیام دوباره آنها منتظر بمانیم. از آن پیام چند روز گذشت و من به هیچوجه اجازه ندادم تا افکار منفی بالایم غالب بشوند، همیشه خود را مثبت بروز دادم، به اتفاقهای خوب و رویایی فکر کردم که قرار بود تا چند وقت دیگر در زندگی من اتفاق بیافتد؛ ولی اتفاق غیر منتظرهای من و همجنسانم را غافلگیر کرد، تویتی در شبکههای اجتماعی پخش شد که تا امر ثانی دانشگاهها بر روی دختران بسته میباشد.
شاید این بدترین خبری بود که ناامیدی را در زندگی همهی دختران افغان به وجود آورد.
شاید این همهوقت خواب بودیم یا هم داشتیم رویا میدیدیم؛ در نهایت خواب شیرینی که به بیداری تلخ مبدل شد و رویایی وصله بر جانِ که یک شبه از دستش داده و ماههاست که در سوگ آن نشستهایم.
داشتم با آن اندوه طاقتفرسا مبارزه میکردم و در شک بودم که آیا از دختر خانمها آزمون کانکور را اخذ خواهند کرد یا نه. یکی میگفت: «البته که اخذ میکنند تا آخر که شرایط اینطور نمیماند.» و دیگری میگفت: «نه بابا امکان ندارد، اول مکاتب بروی دختر خانمها بسته شد بعد دانشگاهها، کدام آزمون کانکور، مکتب و دانشگاهی.»
همه در بنبست قرار داشتیم و این خیلی اذهان همه را آشفته کرده بود. از مکتب برای ما پیام آمد که باید بخاطر گرفتن فورم کانکور و خانه پُری آن به مکتب رفته و پولش را تادیه کنیم. با اینکه در دو دلی قرار داشتم، رفتم و کاری را که باید انجام میدادم، انجام دادم.
با آن هم، اکثریت میگفتند: اینها شما را فریب میدهند همهاش دروغ است، چه کانکوری؟ فقط میخواهند جیب خود را با پول شما پُر کنند…
زمان برگزاری آزمون کانکور اعلام باشد و بدبختانه هیچ نام از دختر خانمها و مشارکت آنان در آزمون کانکور گرفته نشد. بالاخره آزمون کانکوری سپری و نتایج آن اعلام شد. اکثریت همدورههای ما در آموزشگاه در رشتههای دلخواه شان موفق شده بودند و این ما بودیم که باید از نابرابری جنسیتی رنج میبردم و حسرت رویاهای به فنا رفتهی خود را میخوردیم. اگر جامعهیمان، جامعهی مردسالاری نمیبود و از اسم دین استفاده نادرست نمیشد، حالا ما هم میتوانستیم به مکاتب و دانشگاهها رفته و رویاهای خود را حصول کنیم.
بعد از این اتفاق من دیگر من نشدم، بیتردید ما دیگر ما نشدیم. یکی در سوگ از داستدادن رویای خود نشست و دیگری برای فرار از تحملِ زجربار آن به زندگی مشترک(ازدواج) تن داد. بعضیها برای فراموشکردن آن آواره از وطن شد و دیگری رو به جاگزینکردن اهداف جدیدی آورد.
این دردی است که هیچگاه فراموش نمیشود و دردآور تر از آن خاطراتی است که از خانه تا اطاق، از اطاق تا وسایل حتی از جاده تا شهر زَجرِمان میدهد.
چند روز قبل وقتی داشتم اطاقم را مرتب میکردم به همان کتابچه کوچکم سر خوردم. وقتی در دستم گرفتم، هاج و واج ماندم. آن همه خیالِ خوش، رویا، تقلا و شببیداریها از جلو چشمهایم چون فلم کوتاه گذشت و ناخودآگاه اشک بر چشمهایم حلقه زد.
قلمم را گرفتم و در صفحهی خالیاش نوشتم: شنیده بودم سرنوشت دست آدمهاست، دستِ آدمهای که تقلاکنان و جارزنان داشتند برای ساختنِ سرنوشتشان از دل و جان مایه میگذاشتند. غافل از این که سرنوشت دست آنها نبوده بلکه سرنوشت دست زندگی است؛ زندگی که بیرحمانه کوه را کاه میسازد و خیالش هم نیست، که «که» چه هدف داشت، چقدر سعی و جهد میکرد و چه هدف داشت، واقعیت را شنیده بودم ولی حقیقت را دیر دیدم.
نویسنده: سونا عمری