روایت

پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(۷)

در تمام طول مسیر دادگاه تا خانه دلم می‌خواست هنگام رد شدن از خیابان، خودم را مقابل موتر‌ها بیندازم ولی به خانه نرسم. دلم نمی‌خواست لحظه‌ای با پدرم زیر یک سقف زندگی کنم. حتی از نگاه کردن به او وحشت داشتم. پدرم ما را به آدرسی برد و در کنار خانه‌ای دو طبقه از موتر پیاده شدیم. یک ساختمان قدیمی دو طبقه بود؛ در طبقه اول یک مرد تقریباً جوان با همسر و دو تا فرزندش زندگی می­کردند. طبقه دوم متعلق به پدرم بود. ساختمان خیلی فرسوده و به شکل خرابه‌ای به نظر می‌رسید. همه جای آن بوی بدی می­داد و گرد و خاک همه جا را پوشانده بود. وارد طبقه دوم که شدیم متعجب‌تر شدم؛ هیچ فرشی برای نشستن وجود نداشت، بیشتر به انباری وسایل خرابه می‌ماند. تا چشم کار می‌کرد آشغال و خاک بود. مشخص بود کسی سال‌ها آنجا زندگی نکرده است. هرکدام مان بدون حرفی در سکوت به گوشه‌ا‌ی نشستیم. تلاش کردیم جسم خود را با مکانی که در آن هستیم عادت بدهیم. پدرم در کتیرای برای خود چای گذاشت و با کمی کلنجار رفتن برای خود چای آماده کرد و به تنهای آنرا نوشید و از خانه بیرون رفت اما قبل آن بار دیگر خطاب به من و مادرم تاکید کرد که حق ندارید به چیزی دست بزنید و اشاره کرد به خانه که نباید چیزی از آن جابجا شود.

با انگشت به روی یکی از وسایل کشیدم و چاپ انگشتم روی قسمتی که خاکش پاک شده بود، باقی ماند. مادرم که وضعیت را دید گفت اینطوری نمی‌شود و ما با کمک هم مقداری اطراف مان را جمع و جور کردیم. مادرم گفت بهتر است تا جایی که ممکن است به چیزی دست نزنیم و به من گفت که اخلاق پدرت را که می‌شناسی. در جوابش گفتم چشم و تمام سعی‌ام را کردم که به چیزی دست نزدم. من و مادرم فقط یک گوشه را تمیز کردیم تا بتوانیم آنجا بنشینیم. هنگامی که پدرم برگشت و دید وسایل کمی جابجا شده است باز همه چیز را از چشم من دید و تا می‌توانست مرا کتک زد. بی‌حال یک گوشه نشستم و در میان انبوهی از خاک و وسایل کثیف، به زندگی‌ام فکر کردم. با خودم گفتم خدایا ببین حتی دو ساعت هم نشد که از دادگاه برگشته‌ایم و پدرم باز رفتار قبلی‌اش را در پیش گرفته است. از خدا کمک خواستم. کاری که همیشه مادرم می‌کرد. او همیشه دعا می‌کرد که زندگی روی خوشش را به ما نشان دهد اما زندگی هیچ وقت با ما رفیق نشد. بارها مادرم را در حال گریه بر سجاده دیده بودم. گاهی فکر می‌کردم خدا ما را دوست ندارد یا از ما قهر کرده است که اینگونه چشمش را به روی ما بسته است اما باز این مادرم بود که می‌گفت خدا تمام بنده‌هایش را دوست دارد و همه چیز خوب خواهد شد.

بعد آن شب شکنجه‌ها چاشنی هر روز و شب زندگی‌ام شد؛ پدرم دنبال بهانه‌‌ای بود تا مرا کتک بزند کافی بود جای چیزی در خانه عوض شده باشد، سراغ من می‌آمد و می‌گفت: «این پیاله (لیوان) آنجا بود چرا حالا اینجاست؟» و به این بهانه خشم خود را بر سر من خالی می‌کرد. یک ساعت بعد یا روز بعد دوباره با بهانه‌ای اینچنینی مرا لت و کوب می‌کرد. مثلا می‌گفت: «این خط قبلا روی دیوار نبود و تو این کار را کردی.» وقتی برایش توضیح می‌دادم که کار من نبوده و روحم هم از آن خبر ندارد گویا که بیشتر ناراحت می‌شد و مرا بیشتر لت و کوب می‌کرد. شکنجه‌ها روز و شب نمی‌شناخت؛ نصف شب هم اگر می‌شد همینکه پدرم چشمش به من می‌افتاد شروع به کتک زدن من می‌کرد. گاهی شب‌ها بالای سرم می‌آمد و مرا لت و کوب می‌کرد. به وضاحت برایم می‌گفت از تو بدم می‌آید و دوست ندارم تو را مقابل چشمانم ببینم. او در شب عادت به بی‌خوابی داشت. به گونه‌ای که اکثرا اصلا نمی‌خوابید و این برای من بدترین نوع شکنجه بود. مجبور بودم تمام شب را به حالت خواب و بیداری سپری کنم تا مبادا پدرم بالای سرم بیاید و مرا کتک بزند. ترس از لت و کوب خواب را از چشمانم برده بود. برق اتاق را تا صبح روشن نگه می‌داشت و به همسایه‌ها می‌گفت که تمام شب قرآن می‌خواند. تا تصویر مثبتی از خودش در ذهن همه ایجاد کند. به همسایه‌ها می‌گفت: «هرشب لامپ خانه­ ما روشن است چون تا صبح من قرآن می‌خوانم.»

با گذشت هر ماه، میزان شکنجه‌ها بیشتر می‌شد. یادم می‌آید نیمه شب بود. چشمانم را که باز کردم، پدرم را بالای سرم دیدم. از ترس زبانم بند آمد. شروع به لت و کوب من کرد. تا جایی که می‌توانست مرا زد. گریه کردم و از درد به خودم پیچیدم. خواستم دوباره به بستر خوابم بروم که نگذاشت. فکر کردم دوباره می‌خواهد مرا کتک بزند اما خیالی بیش نبود زیرا از دستم گرفت و مرا کشان کشان از طیقه دوم پایین آورد و از دروازه‌ی حویلی به بیرون انداخت. خدا می‌داند چقدر ترسیده بودم. نخستین باری بود که در این خانه شب هنگام مرا به بیرون می‌انداخت. گریه کردم، التماس کردم و خواهش کردم که مرا از خانه بیرون نیندازد. به او گفتم که من جایی را ندارم بروم. او اما انگار قصد شنیدن نداشت. مرا به کوچه انداخت و خودش دروازه‌ی حویلی را بست و به طبقه بالا رفت. تا توانستم دروازده‌ی حویلی را زدم اما هیچ کسی دروازه را به رویم باز نکرد. پشتم را که نگاه کردم جز تاریکی کوچه هیچ چیزی پیدا نبود. آرام به سمت دیوار خزیدم و در آغوش خودم فرو رفتم و از ترس و تنهایی به خودم پناه بردم و اشک ریختم. از دور دست‌ها صدای سگ‌های ولگرد به گوشم می‌رسید و ترس مرا چند برابر می‌کرد. آن شب خیلی سخت گذشت. تا صبح لحظه‌ای ترس رهایم نکرد. با پوست و استخوانم ترس را تجربه کردم. تنها بودم و تا خود صبح گریه کردم و دعا کردم که خدا مراقبم باشد. هنگامی که صبح شد و پدرم دروازه‌ی حویلی را باز کرد از دیدن من پشت دروازه حویلی متعجب شد. توقع نداشت پشت دروازه باشم. فکر می‌کرد رفته باشم اینکه کجا خدا می‌داند. به من گفت هنوز که اینجا هستی؟ تعجب کردم و باز گریه‌هایم را از سر گرفتم و وارد خانه شدم.

پس از آن شب، بیرون کردن من از خانه کار همیشگی‌اش شد. شب‌های زیادی بعد از آن مهمان ستاره‌ها و سرمای زمستان در کوچه بودم. بیرون کردن من از خانه دیگر برایش عادی شده بود اصلا اگر یک شب خانه می‌بودم عجیب به نظر می‌رسید. تقریبا دو سال، هر شب در زمستان و سردی‌ها یا در گرمی و تاریکی پدرم مرا از خانه بیرون می‌انداخت. گریه‌ها و التماس‌هایم هیچ اثری در او نداشت. هر روز به بهانه‌ای؛ گاهی جمع و جور کردن خانه، شستن ظرف‌ها یا افتادن یک خط روی دیوار پوسیده خانه‌اش باعث می‌شد تا من حسابی لت و کوب شوم. شب‌ها هم وقتی از سر کار یا از هرجای دیگری که به خانه برمی‌گشت، مرا از خانه بیرون می‌انداخت. حساب روزها و شب‌ها از دستم در رفته بود اما لت و کوب همچنان باقی بود. گاهی هم اگر شانس می‌آوردم و دل پدرم اندکی نرم می‌شد اجازه می‌داد داخل توالت (سرویس بهداشتی) منزل پایین و یا حویلی زندانی بمانم. آنجا حداقل بهتر از بیرون حویلی بود بخصوص درشب‌های زمستان وروزهایی که برف می‌بارید و آسمان غرش کنان روی شهر چمبره می‌انداخت. سرمایش چنان استخوان سوز بود که احدی نمی‌توانست از پس آن برآید. یادم که می‌آید تنم می‌لرزد و اینکه قرار بود شب را در کوچه سپری کنم ناخوش‌آیند و ناراحت کننده بود.

زمستان سال ۱۳۹۶ که من هنوز یک کودک دوازده ساله بودم، با یک لباس نازک که اصلا جلوی سرمای شدید را نمی‌گرفت، از خانه بیرون انداخته شدم. به خودم و زندگی‌ام که می‌نگریستم، به معصومیت کودکانه‌ام خنده‌ام می‌گرفت آخر من تصور کرده بودم روزی که پدر داشته باشم او برایم لباس نو خواهد خرید و بر این باور بودم که بهترین لحظات را سپری خواهم کرد. به زندگی فعلی‌ام که می‌نگریستم حتی یک دست لباس گرم زمستانی نداشتم. در بیرون از خانه در تنهایی خودم ساعت‌ها در خود می‌لرزیدم، دست‌ها و پاهایم کم کم از حس می‌افتادند و دیگر نمی‌توانستم هیچ قسمتی از وجودم را حس کنم. در آن شب‌های طولانی و سرد زمستان من بارها تا پای مرگ پیش رفته بودم. شب‌هایی که احساس می‌کردم خونی که در رگ‌هایم جریان دارد قصد یخ زدن دارد و قرار است قلب کوچک معصومم تنها بماند. در آغوش خودم پناه می‌بردم آخر من جز خودم و خدای مهربان حامی دیگری نداشتم. پدرم گاهی که دلش به رحم می‌آمد اجازه می‌داد بجای خارج از خانه، مدت حبسم را در سرویس بهداشتی خانه (تشناب) سپری کنم.

نویسنده: طیبه مهدیار

بازنویسنده: علیزاده

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا