اخبار گوهرشاد

طوبی و كابوس فراموش ناشدنی

چشم‌هایم مثل روزهای قبل به سمت نامعلوم خيره می‌شوند و دوباره غرق می‌شوم به ياد آن روزهای كه هر صبح با شوق فراوان آماده رفتن به مكتب می‌شدم. آه چی روزهای خوبی بود كه هر روز گل‌ها‌ی موفقيت در وجودم می‌شگفت و هر روز بيش‌تر قد می‌كشيدم به سمت موفقيت و پيروزی.

‎شروع مكتبم با دغدغه‌های فراوانی بود، پدر كلانم می‌گفت دختر را چی به مكتب، دختر در خانه بنشيند و همرای مادرش كارهای خانه را ياد بگيرد تا وقتی كه عروس شده و خانه شوهر برود. درس‌خواندن برای دخترانِ خانواده‌ی ما نيست.

‎و اما من در گوشه‌ی اتاق دست‌هايم را رو‌ی چانه‌هايم گرفته و به دهن و سخنان پدربزرگم خيره می‌شدم و گاهی هم نگاه‌هايم به سمت پدرم و بعد هم به سمت مادرم دور مي‌خورد و منتظر فيصله‌ی شان می‌بودم  كه در نهايت چی می‌شود.

‎حرف‌های بی‌نتیجه‌ای آن‌شب از یادم نمی‌رود. شبی که قرار بود تصمیم مهم درباره‌ی سرنوشت من گرفته شود؛ آن شب، شبی بود که یک عمر مرا به دانستن یا ندانستن پیله می‌کرد. ولی بی‌نتیجه‌بودن سخنان بزرگان در آن شب مرا بیش‌ازبیش نگران نموده و ذهنم را درگیر ماجرای آموزش نموده بود.

‎  هر  شب  خواب رفتن به مكتب را می‌ديدم و هر صبح از پنجره‌ی اتاق رفتن دختران به مكتب را تماشا می‌كردم. اشك‌های گرم رویی گونه‌های كودكانه‌ام جاری می‌شد و صدای مادرم مبهوتی من را می‌شكست كه مي‌گفت بيا چای صبح آماده است.

‎دو روز از شروع مكتب گذشته بود.  مادرم به پدر‌بزرگم گفته بود: حاجی صاحب، دختران را اجازه بدهید در مكتب ثبت نام كنم. آن‌ها هنوز خورد هستند. كمی خواندن و نوشتن را یاد بيگيرند. با یادگرفتن و دانستن اصول آموزش، مانع رفتن‌شان به مكتب می‌شويم، بگذار! دختران حد اقل كلمه و نماز خواندن را ياد بگيرند.

‎پدربزرگم با این خواستِ مادرم موافقت نموده و مادرم نیز از تصمیم پدربزرگم خرسند بود. روز بعد مادرم من و خواهرم را همراه خود به مکتب برده و ثبت ‌نام  کرد.

‎بهترين روز؛ همان روزی بود كه من و خواهرم شامل درس و مكتب شديم. لباس سياه برای مكتب نداشتم، بيك نداشتم، اما از فرط شوق درس‌خواندن به لباس، بوت و بیک توجه نداشتم. از همان روز اول مكتب و استعدادم در نوشتن و خواندن سبب شد كه شاگرد ممتاز صنف باشم.

‎سال‌ها درس خواندم اما هميشه دو واژه‌ی متضاد «شوق و ترس» همواره وجودم را می‌آزرد. چون پدربزرگم به شرطی ما را اجازه‌ای رفتن به مكتب داده بود كه بعد از يادگرفتن خواندن و نوشتن ديگر مكتب نرويم و اين شده بود يك كابوس فراموش ناشدنی كه هميش مثل يك سايه تعقيبم می‌كرد و خيلي شب‌ها وقتی می‌خوابيدم به اين فكر می‌كردم كه شايد فردا بگويند ديگر مكتب نرو.

‎سال‌های تعلیم من  در مکتب؛ سال‌های مبارزه با خانواده و جامعه مردسالار بود كه مكتب رفتن دختر، برای‌شان غير قابل قبول بود.

‎هر سال شروع مكتب مصادف بود با بدترين روزهای زندگی من؛ چون می‌گفتند: همين اندازه كه خوانده كافي‌ست و من مثل هميشه مات‌ومبهوت در گوشه‌ی نشسته و به دهن يكی از اعضای خانواده خيره می‌شدم تا از حق آموزش من و خواهرم دفاع كند و امسال هم اجازه رفتن ما به مكتب را بگيرند.

‎دختران ديگر خيلي شاد و پر انرژی هر روز وارد صنف می‌شدند اما من هميشه با دلهره‌ی كه در نبود من كتاب‌هايم را نسوزانند؛ آرامش نداشتم چون چندين بار به سوختاندن كتاب‌هايم اقدام شده بود و براي دفاع از كتاب‌هايم و رفتن به مكتب،  چندين بار كتك خورده‌ و سياه‌وكبود شده بودم.

‎دوازده سال مكتب و سختی‌هايی كه كشيده بودم در اين مدت سبب شد آدم سرسخت و موفقی در بی‌آیم و هر روز با موفقیت‌های تازه‌ای خود و بهترين بودن و ممتاز بودن خود میان شاگردان مكتب سبب بلندبردن نام و نشان خانواده‌ام شوم. خانواده‌ی كه جز مادرم، همه‌ی‌شان مخالف درس و تحصيل من بودند و مادربزرگم می‌گفت؛ آموختنِ درسِ فزيك و كيميا اصلاً به دردش نمی‌خورد، كارِ خانه و آشپزی برايش ياد بدهيد كه فردا از خانه شوهر بیرونش نکنند. به عقيده‌ای مادربزرگم زن يك موجودي است كه بايد در خانه غُل و زنجير شود، طفل به‌دنيا بياورد، آشپزي كند، اطاعت شوهر را کند و هر ظلمي هم بود منحيث يك دختری خوب تحمل كند؛ اگر صدايش را كشيد بايد كتك زده شود.

‎با وجود تمام تفسیرهای ضد و نقیض و موانعات خانوادگی که سرِ راهم بود، بالاخره موفق به تمام نمودن دوره‌ی آموزش بلکوریا شده و در اين دوازده‌سال به‌خانواده، به‌خصوص مردهای خانه اطمینان دادم كه دختر هم انسان است، استعداد دارد، تواناي دارد و اگر حمايت شود؛ در به‌دست‌آوردن موفقيت كم‌تر از مردان نيست.

‎ولی این پایان مشکلات و موانعات نبوده بلکه مشکلات بزرگ‌تری و موانعات جدیدی سر راهم قرار گرفته بود. با ختم‌نمودن دوره‌ی آموزش بلکوریا باید اجازه مردان خانواده را برای ورود به دانشگاه می‌گرفتم که این به نحوی یک مبارزه جدید برای موفقیت جدید بود.

در مبارزه با خانواده در نهايت سختی‌کشیدن‌ها موفق شدم تا اجازه‌ی رفتن به دانشگاه را بگيرم، آماده‌گی كانكورخواندن هم آسان نبود چون خيلی فشارها بود تا اين‌كه روز امتحان رسيد و در آزمون سرنوشت‌ساز اشتراك كردم.

‎گرسنه‌گی، بی‌خوابی، پياده‌روی، نبود امكانات و حمايت از جمله مواردی بود كه در جريان رفتن به آموزش‌گاه آماده‌گی كانكور با خود داشتم. اما بعد از سپری‌شدن امتحان كانكور، شب‌ها به چشمم خواب نمی‌آمد و هراس داشتم كه اگر كامياب نشوم تمام اهداف و آروزهايم به خاك يك‌سان شده و خانواده‌ام دیگر اجازه‌ای ادامه‌ی تحصيل را برايم نخواهد داد. این کابوس بود که خواب را از چشم‌هایم ربوده بود و تا روز اعلان نتایج من مات‌ومبهوت در سیطره‌‌ی آینده‌ای نامعلوم گیر مانده بودم.

‎مبايل نداشتم. يكی از دوستانم براي مادرم زنگ زد گفت بي‌نتيجه مانده‌ام، تا شنيدن اين حرف دست‌های مادرم می‌لرزيد و من هم بی‌حال شدم. وقتي به حال آمدم فقط گريه می‌كردم و اصلاً حرف زده نمی‌توانستم؛ تا اين‌كه كاكايم نتايج را ديده به تبريكی من آمده است.

‎بی‌حال در گوشه‌ی اتاق نشسته بودم با شنيدن صدايش، چشم‌هايم را نيمه‌باز كردم و انتظار داشتم که حالا شروع می‌كند به ملامت و تحقير كردن. اما برعكس می‌خنديد  و گفت: «نتايج را ديدي از ترس با صداي لرزيده گفتم نه، با گوشه لبش خنديد گفت بيا به چشمت بيبين چي گلي را به آب دادی.»

‎خوب توان نداشتم؛ اما از ترس از جايم بلند شدم و مبايل را از دستش گرفتم باورم نمی‌شد نمره خيلی خوب گرفته بودم و در دانشكده‌ی طب معالجوی دانشگاه كابل كامياب شده بودم. با ديدنش چشم‌هايم را بازتر كردم و دقيق‌تر ديدم، فكر می‌كردم باز هم از آن خواب‌هاي شيرين می‌بينم، با صدای خوشحالی خواهرانم تكان خوردم، گريه امانم نمی‌داد، شدید گريه می‌كردم؛ گريه‌ی خوش‌حالی موفقيت و پيروزی.

‎از میان اعضای خانواده، مادرم از همه مسرورتر بود. مادرم خوشحال بود، نمی‌فهمم با شنيدن اين خبر چند سال جوان‌تر شده بود و به همه می‌گفت دخترم در آزمون کانکور كامياب شده و بخير داكتر می‌شود، اول مادرش را تداوی می‌كند. از كاميابی خودم بيشتر به خنده‌های مادرم خوشحال بودم؛ اما اين خوشحالی‌ دوام‌دار نبود و فقط يك هفته توانستم به دانشگاه طبی بروم؛ چون نظام جمهوريت سقوط كرد و دروازه های مكتب و پوهنتون به روی دختران اين سرزمين بسته شد.

‎سال‌ها سختی كشيده‌ام و مبارزه كرده‌ام. اما اين نااميدي هر روز تاروپودم را از بين مي‌برد و اين روزها چشم‌هايم ساعت‌ها به سمتی خيره می‌شوند  و خودم فارغ از همه دنيا مثل ديوانه‌ها گوشه‌نشين و كم‌حرف شده‌ام.

‎نمی‌فهمم، زن بودن جرم است يا درس‌خواندن كه سال‌ها تاوان بپردازيم.

‎اين روزها غرق در ياس و نأاميدي شده‌ام. دردی كه اين محدوديت‌ها دارد هر روز خونم را می‌خورد و استخوانم را مانند سوهان مي سايد و من روز به روز بيش‌تر ضعيف و نااميد می‌شوم.

نويسنده: طوبا رسولی

بازنویسی: محمدرضا رامز

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا