پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۶)
در یکی از همین روزهایی که به دادگاه میرفتیم پدرم بار دیگر بهانهای دست و پا کرد و در برابر نگاههای همه چنان از موهایم کشید که از زمین فاصله گرفتم. او مرا با موهایم تا آخر سالون کشید و در نهایت با خشمی فراوان مرا به دیوار کوبید. پدربزرگ و حتی غریبهها برای کمک جلو آمده بودند تا مرا از دست او نجات دهند اما گویا هیچ کس حریف پدرم نشد که موهایم را از دستش رها کند. من زیر مشت و لگدهای پیاپی او در خود میپیچیدم و او انگار از صداهای «نزن تروخدا پدر» من انرژی میگرفت و قویتر از لحظهی قبل مرا شکنجه میکرد. هنگامی که جسم بیجانم را دید که دیگر قادر نبودم کوچکترین حرکتی انجام دهم، دست از سرم برداشت.
نامفهوم حرفهای مردمی که دورم جمع شده بودند را میشنیدم که میگفتند این طفلک چه کاری کرده که اینگونه او را لت و کوب کردند؟ یکی از دیگری میپرسید این کی بود که این طفل معصوم را زد؟ دیگری جواب میداد نمیدانم میگویند پدرش بوده است. یکی گفت پدرش؟ و با تعجب گفت چگونه یک پدر فرزند خودش از خون خودش را اینگونه لت و کوب میکند؟ از تمام آن صداها و حرفها که همه به من ترحم میکردند ناراحت بودم. از اینکه زندگی زجرآورم اینگونه بر سر زبانها افتاده بود ناراحت بودم.
تمام وجودم درد میکرد. هرگز قادر نیستم بگویم چه اندازه درد کشیدم. سمت چپ صورتم بخاطر سیلیهای پی در پی پدرم کاملا بیحس شده بود. حتی نمیتوانستم حسش کنم. گویی آن قسمت از صورتم را بیآنکه مرا بیهوش سازند، بریده بودند. سرم بشدت درد میکرد. از درد نمیتوانستم موهایم را لمس کنم. حس میکردم دیگر چیزی به نام مو در سرم باقی نمانده است. به سحتی دستم را لابلای موهایم بردم و بخش زیادی از آنها به دستم آمد. از آن حجم مو در میان دستم تعجب کردم. اشکهایم که از چند دقیقه قبل راهشان را به روی گونههایم پیدا کرد بودند، شدت گرفتند و بی اختیارریختند. با کمک دیگران روسریام را سرم کردند. مرا کنار مادربزرگم نشاندند. او مرا در آغوش گرفت و من در آغوش او برای تمام این دردها زار زدم و گریه کردم.
هنگامی که اشکهایم متوقف شده بودند نگاهم به سمت پدرم رفت حالش آنقدر نرمال و خوب شده بود که گویی هرگز آن مردی نبوده که چند لحظه پیش مرا تا مرز کشتن کتک زد. تمام کارهای او برای من تعجب آور بود. شاید دیگران هم تعجب میکردند اما او گویا از زجردادن من سرشار از آرامش میشد. مثل معتادی که مواد به او رسیده باشد و بیقراری قبل از کشیدن مواد را کاملا فراموش کرده باشد.
آن روز وقتی نزد قاضی رفتیم و من در مورد کتکی که از دست پدرم خورده بودم به او گفتم جوابش مثل دفعه قبل بود. «خیر است که زده پدرت است؛ حق دارد.» این تمام پاسخی بود که در برابر تمام دردهایم بدست آوردم.
اصلا تعجب نکردم پدرم خیلی پولدار بود و به راحتی همه را میخرید. گاهی فکر میکردم آیا چیزی هست که او نتواند بخرد؟ فکر میکردم همه چیز از خود نرخی دارد که اگر آن قیمت یا حتی بالاتر از آن را به فرد بپردازی، به راحتی میتوانی آن را بدست آوری. گاهی فکر میکردم ای کاش پدرها هم قیمتی میداشتند و من میتوانستم یک پدر خوب و مهربان خریداری کنم. مرا دوست میداشت و مرا کتک نمیزد. دوازده سالم بود و در دلم میگفتم اگر همین حالا هم پدرم خوب شود قول میدهم تمام روزهایی که مرا کتک زده است را فراموش کنم. به فیلمهای کارتونی کودکیام فکر میکردم ای کاش میشد جادویی کرد و پدر را خوب کرد.
روزها میگذشتند و هر باری که به زندگی فکر میکردم از خودم و از تمام آدمها بدم میآمد. انگار دروازهی قلبم به روی خودم هم بسته شده بود. هیچ احساسی به زندگی و زیستن نداشتم. توی فیلمها گاهی دیده بودم که آدمها هنگامی که از زندگی سیر میشوند و دیگر راهی برایشان باقی نمیماند خودشان را میکشند. نمیدانستم چگونه میتوانم آن را انجام بدهم. سعی کردم غیر مستقیم از دختران همسایه در مورد خودکشی بپرسم. در نهایت تصمیم گرفتم خودم را با پترول بسوزانم. اما خوشبختانه دخترهای همسایه وقتی از حرفهایم متوجه نیت من شدند سر فرصت خانوادهام را در جریان قرار داده و اعضای خانواده مرا منصرف کردند و به من تذکر دادند که هرگز بخاطر مشکلات زندگی با زندگی خود بازی نکنم. هرچند فهمیده بودم که بخاطر تصمیم خودکشی من بشدت تحت تاثیر قرار گرفتند و همهی شان فشار عصبی بالایی را تجربه میکنند.
بعدها به این نتیجه رسیدم که چقدر تصمیم خودکشیام احمقانه و بیخردانه بوده است. درست است که مشکلات وجود داشت، اما من باید مبارزه میکردم. هنگامی که به مادرو پدربزرگم نگاه میکردم در دلم خود را لعنت میکردم که چگونه توانستم آنقدر خودخواهانه تصمیم بگیرم و به عزیزانم اینقدر درد بدهم. آنها بیشتر از من درد کشیده بودند نباید با کشتن خودم درد و رنج آنها را بیشتر میساختم. از سویی خداوند مرا سالم و صحتمند به این دنیا خلق کرده است چگونه میتوانستم اینقدر کفران نعمت کنم. از خدای بزرگم بخشش خواستم و آرزو کردم که گناه مرا ببخشد و از مادر و پدربزرگم هم معذرت خواهی کردم و دستهایشان را بوسیدم. آنها مرا نصحیت کردند و به من گفتند که تا زمانی که زنده هستند کنارم میمانند، از من حمایت میکنند و مرا با تمام وجودشان دوست دارند. حس خوبی از حرفایشان بدست آوردم.
یک و نیم سال زندگی ما در راهروهای دادگاه گذشت. هر بار که به آن مکان میرفتم استرس میگرفتم. از روبرو شدن با پدرم هراس داشتم. هنگامی که او را میدیم تمام تنم بی اختیار میلرزید و سعی میکردم خودم را پشت پدربزرگم پنهان کنم. لحظههایی هم که قاضی دادگاه از من میپرسید که آیا پدرت تو را لت و کوب میکند یا تو را اذیت میکند؟ همینکه چشمم به پدرم میافتاد زبانم بند میآمد و از ترس ساکت میشدم. پدرم با معامله و خریدن شاهدان عینی و وکلای مدافع، بسیار تلاش کرد تا همه چیز را به نفع خودش تغییر دهد. در نهایت قاضی همان حکمی را صادر کرد که پدرم میخواست.
بر اساس حکم آخر محکمه و با امضای تعهدنامه مبنی بر اینکه پدرم دیگر ما را شکنجه و اذیت نکند و خرج و مخارج ما را بدهد، زندگی را در خانهی پدرم آغاز کردیم. تمام سلولهای تنم فریاد میزدند که این شروع یک زندگی جدید نیست و شکنجههایی فراتر از آن انتظارم را میکشند. چشمانم را بستم و آرزو کردم که ای کاش معجرهای رخ دهد و این حکم تغییر کند اما مثل تمام روزهایی که آرزو کرده بودم و برآورده نشد، این نیز برآورده نشد.
نویسنده: طیبه مهدیار
بازنویسنده: علیزاده