روایت

الفـــــبای عشق

در کنار درختی نشسته بودم و به تماشای غروب آفتاب پرداختم؛ تا این‌که صدای مادرم به گوشم طنین‌انداز شد و گفت: دخترم برو! برای شب نان بخر.

 با عجله کفش‌هایم را به پا نموده و به طرف نانوایی دویدم تا شلوغ نشود. ولی انگار دیر رسیده بودم. صف طولانی از مردم پیش نانوایی شکل گرفته بود. در آخر صف ایستاد شدم، به اطرافم نگاه می‌کردم تا این‌که متوجه صدای شدم؛ دختری به دوستش گفت: امروز معلم در توضیح درس کدام مسایل را بیان نمود؟. در ذهنم سوالی پیش آمد معلم دیگر چیست/کیست؟ در آن مفکوره بودم که شخص روی شانه‌ام زد.

 نان‌هایت را نمی‌گیری؟

 زودباش ما این‌جا منتظریم.

 نان‌های داغ را گرفتم و حرکت کردم. یکی از پشت سرم فریاد زد، دخترجان روزنامه دور نان‌هایت نمی‌پیچی؟

 ولی من هیچ عکس‌العملی نشان ندادم و به راه خود ادامه دادم. به خانه که رسیدم نان‌ها را گذاشته، به خواهرم گفتم: خواهر!

 معلم کیست؟

 خواهرم گفت: حال کار دارم؛ تو برو، فردا مفصل برایت توضیح می‌دهم.

 آن شب در فکر بودم که معلم کیست و با آن فکر به خواب رفتم. در خواب دیدم که در دریای بزرگ غرق شدم، هر چی می‌خواستم بالای آب بی‌آیم؛ نشد. تلاش کردم؛ ولی انگار نمی‌شد. دیگرکم‌آورده بودم، حس می‌کردم چشم‌هایم و شش‌هایم را آب گرفته است. دیگر چشم‌هایم بسته می‌شد که دستی از زیر شانه‌هایم گرفته و مرا به بالای آب  می‌آورد.

 بعد از آن چشم‌هایم بسته شد، وقتی چشم‌هایم را باز کردم، ناخدایی بالای سرم نشسته بود و مرا در کشتی بزرگی آورده بود، روی پیراهن‌اش و دورتادور کشتی‌اش از خطوط مختلف کشیده شده بود.

 بلند که شدم خوشحال شد و گفت: خدا را شکر که تو هم از دریای جهل نجات یافتی. با ترس به او نگاه کرده و گفتم تو که هستی؟ گفت: نترس اسم من معلم است.

آن وقت با جیغ برادرم از خواب بیدار شدم. برادرم با عصبانیت گفت ۲۰ دقیقه است که تو را تکان می‌دهم، چرا بیدار نمی‌شوی؟

گفتم: چرا مرا از خواب بیدار کردی؟ با چشم‌های خواب‌آلود به سمت اتاق خواهرم دویدم و به او گفتم: خواهر! لطفاً بگو معلم کیست؟

گفت: باشه؛ حال برایت می‌گویم. شروع به سخن کرد و گفت: معلم آن است که می‌سوزد ولی نمی سوزاند. هدایت می‌کند و گم‌راه نمی‌سازد. معلم چراغ هدایت و کشتی نجات است. معلم راهنمای خوبی‌ها، نیکی‌ها، هدایت‌گر و بیدارگری‌هاست.

 به خواهرم گفتم: حال او کجاست؟

 گفت: در مکتب عشق.

دوباره از او پرسیدم؛ چه کسانی معلم می‌شوند؟

 گفت: آن‌هایی که عاشق علم هستند/می‌شوند.

گفتم: دیگر چه کار‌هایی انجام می‌دهد؟

 گفت: گاهی مانند پدر سخت‌گیر است و در آخر دست شاگردش را گرفته، او را به جاهای خوبی رسانده و شاگردش که به راه افتاد،  او در گوشه‌ی می‌نشیند و اوج گرفتن او را تماشا می کند. معلم همانند همان پیله‌ی است که به دور کرم ابریشم می‌پیچد و آن را در خندق خود و در آغوش خود نگاه می‌دارد؛ دقیقا مثل سپری است که شاگردش را در مقابل گرما و سرما و سختی‌ها حفظ می‌کند.

 و آن‌گاه که کرم بال گرفت و بال‌های رنگارنگ خود را گشود، از پروانه جدا می‌شود و اوج‌گرفتن او را نظاره می‌کند.

از خواهرم تشکر کردم و حال که سال‌ها از آن قضیه می‌گذرد؛ نشسته‌ام و خاطرات آن وقت را مرور می‌کنم. قلمی را برداشته و به معلمم می‌نویسم.

 معلم عزیز آن زمان که روی نیمکت‌های مکتب می‌نشستم و درس‌هایت را گوش می‌دادم، تو الفبای عشق را به من می‌آموختی، دلم از گوهر کلمات خالی بود و من با انبوهی از حرف‌ها به خانه برمی‌گشتم. شب‌ها با یاد سخنان گرانبهای تو به خواب رفته و صبح با عشق دوباره شنیدن کلمات بیدار می‌شدم.

 سال‌ها از آن لحظه‌ي شیرین می‌گذرد؛ ولی هنوز یاد و نامت در دلم زنده است. آن زمان برایم از دانایی می‌گفتی، محبت را برایم می‌آموختی و زندگی را برایم هجا می‌کردی. من در سایه‌سارِ وجودت پیش می‌رفتم و قدم امروز را به احترام نامت قیام می‌کنم، در زلال کلمات رها می‌شوم و حدیث زندگی را با تو مرور می‌‌کنم.

نویسنده: نگار رضایی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا