محتوا و مضامین در شعر رابعه بلخی
از رابعه بلخی بهعنوان مادر چکامه فارسی نام بردهاند. اشعار رابعه بلخی حاوی مطالب عاشقانه بوده که احساس وی ناشی از سرچشمهگرفتن عشق است.
رابعه بلخی دختر کعب قُزداری، نخستین زن شاعر شناحتهشده در زبان و ادبیات فارسی در نیمه نخست سده چهارم هجری (۹۱۴-۹۴۳)م. است. رابعه قُزداری مشهور به رابعه بلخی/زینالعرب از شاعران زبان و ادبیات فارسی بوده که همزمان با شاعر شهیر دیگر زبان و ادبیات فارسی «رودکی سمرقندی» میزیست.
اشعار رابعه بلخی درد و غصهی دلی را بیان میکنند که همیشه در تبوتاب عاشق میسوزد. وی در اشعارش به عنوان معشوق ظاهر شده و همواره اشعار خود را در قالب غزل و قطعه با سوز و گداز سروده که محتوای اشعار وی را غنایی زبانی و ادبی شکل میدهد. همچنین بعد از اینکه رابعه به بکتاش دل میبازد؛ عشق وی از حد مجاز گذشته، به حقیقت پیوسته و وارد دنیایی صوفیانه میشود.
عشق رابعه و بکتاش- چه واقعی باشد چه افسانه- رنگ عرفانی را به خود گرفته است. در کتابهای بسیاری از جمله اسرارالتوحید محمد منور و نفحاتالانس مولانا جامی بازتاب یافته است که این عشق زمینهی پرداختن داستان عارفانهي شورانگیز عطار در الهینامه شده است.
از رابعه دو سروده در وصف بهار است. دیگر غزلیات وی بیشتر دنیاگریزی و درد فضا را بیان میکنند که این یک نوع ویژهگی به اشعار رابعه بخشیده و هنجارگریزی کلامش را نمود میدهد.
شعرهای رابعه برونافگنی عاطفههای عاشقانهی اوست که در چارچوپ نوع غنایی جای میگیرند و ساختار دوبیتی و غزل را دارد. چون با توجه به تصویرآفرینیهای شعری رابعه، به صنعات ادبی بر نمیخوریم که بوی ناخوش جنگ بدهد. نبود صنعات ادبی بر تصدیق رزمآرایی تن به تن و نبرد خونین میان سلاطین و ملوکالطوایفات، ما را بیشتر به تصدیق عشق و عاشقی رابعه وادار میکند.
رابعه بلخی با اینکه نخستین زن شاعر در زبان و ادبیات فارسی است همچنین وی نخستین زن شاعر است که بخشی از زمینههای معنایی شعرش را به عشق زمینی بخشیده است. عشق در شعر رابعه رنگآمیزی جانانهی دارد که خواننده را مجذوب میکند.
مگر چشم مجنون به ابر اندر است
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
رابعه، زنانهسرایی را محور اصلی اشعار خود انتخاب نموده و زبان شعری وی زبانِ زنانه و مضمونهای شعری وی زن محورانه است. غزلهای وی احساسهای زنی را آیینهداری میکند که عشق را تجربه کرده است. سرودههای وی نمایانگر عشق پاک است که آلودهی خواستهای نفس اماره نیست.
مرا به عشق همی متهم کنی به حیل
چه حجت آوری پیش خدای عز و جل
شعر رابعه فریاد زنی قرون وسطایی است. با همه محدودیتهای که تا هنوز هم جامعه ما در بند آنست و از آن رنج میبرد. از بیتبیت پرداختههای رابعه غم میبارد و تنگناهای زنان آن روزگاران را نجوا میکند.
از رابعه بلخی ۳۹ بیت؛ دو سروده در وصف بهار، سه غزلواره و سه رباعی عاشقانه در دست است. بنا بر روایتها اکثری اشعار وی توسط برادرش معدوم گردیده و عدهی دیگر از غزلیات و قطعات این شاعر فرهیخته در گذر زمان از بین رفته است.
در این ۳۹ بیت که برای ما رسیده است سه بار واژهی زهر را آورده است، ۵بار واژهی غم را با ترکیبهای غم عشق، پیچیدن در عشق، درد عشق و عاصی بودن در عشق، نیز بدبخت، جحیم، کاشکی، ۳بار واژهی وای دریغا، توسنی، ناپسند، زشت، قهر، سختن، جفا، ستمگر، هجیر، ۲بار واژهی نامهربان، جدایی؛ همچنان در عبارتها، ترکیبها و تصویرهای به ابر اندر بودن چشم مجنون، مأوا گرفتن سرشم در لاله، چنبریشدن تن، سنگینی دل و… همه و همه درد و غمِ عاطفهناکِ رابعهی زندانی را در چهار دیواری تعصبات حارث بیان میکند.
آنچه امروزه از این بانوی چکامهسرا در دست داریم بر لیاقت و ذوق ظریف شعری او دلالت میکند و ثابت می سازد که شیخ عطار و دیگر نویسندگان که در تمجید وی قلم زدهاند و شخصیت وی را همراه با دانش وی معرفی نمودند، مبالغه نبوده بلکه واقعیتهای عینی و استعداد شگوفای رابعه است.
از اینرو است که رابعه را مادر شعر فارسی خواندهاند. رابعه در شعرسرایی و سبک شعری خود از بحرهای متفاوت عروضی استفاده کرده که تا آن زمان شاعران دیگر از آن استفاده نکرده بودند و همچنین وی وزنهای شعری را معرفی کرد که بعدها شاعران دیگر به آن اوزان شعر سروده است.
داستان عشق رابعه بلخی و بکتاش
برای نخستین بار داستان عشق و زندگی رابعه را شیخ عطار در «الهینامه» با زبان شیرین و دلپذیر بیان کرده است. در سده سیزدهم، رضا قلی هدایت، آن قصه پرغصه را به نام « گلستان ارم» دوباره به شعر در آورده و در مجله اخیر مجمعالفصحا درج نموده است.
در سال ۱۳۴۴ هجری شمسی کسی که این افسانه شورانگیز را به رشته نظم کشیده و بدان هنرمندانه پرداخته است، شاعر خوش قریحهی ما ناصر طهوری است. طهوری این داستان را با شور و هیجان و سوز و حال به نام « شعله بلخ » منظوم ساخته که در پایان همان سال در کابل چاپ گردیده است.
رابعه بلخی دختری سیهچشم، بلند قامت و زیبا بود. بسیار زیبا سخن میگفت. با وجود اینکه وی خواستگاران زیادی داشت، اما پدر رابعه همه را بیجواب میگذاشت تا اینکه به بستر مرگ افتاد. پس از مرگ کعب، حارث برادر رابعه بر تخت پدر مینشیند و در یکی از بزمهای شاهانه او، رابعه با بکتاش، از کارگذاران نزدیک حارث دیدار میکند. عطار جایگاه بکتاش در دربار را کلیددار خزانه عنوان کرده است. رابعه بیدرنگ دل به بکتاش میبازد.
بعد از این شعلهی ناآرام عشق در وجود رابعه روشن، خواب شب و راحتیهای روز را از چشمان رابعه میرباید. غم و غصهی عشق شبیه طوفان زهرناک به جان وی هجوم برده و چشمهایش را همانند آسمان بهاری به باریدن وا میدارد. دل وی چون شمع سوزان و عشق وی چون پروانه به دور شمع میسوخت. چون عشق دختر بر پسر خصوصاً شاهدوخت بر غریبه و غلام گناه نابخشودنی حساب میشد، خانوادهی پادشاه از آن رنج میبرد و آنرا لکهی ننگ بزرگ بر دامان خانوادهی خود میدید. به همین دلیل رابعه از به زبان آوردن عشق خود ابا ورزیده و علاقه خود را نسبت به بکتاش از همه مخفی کرده است. درد عشق دردیست که هر انسان توانایی مقابله با آنرا نداشته، بهزودی و در وقتی کم، سر به سجدهی درد عشق فرود میآورد و از پا میافتد. رابعه نیز از این واقعه مستثنی نبوده و درد عشق او را به بستر بیماری افکنده است.
رابعه یک نامادری مهربان و دلسوز داشت که در همه حالات متوجه رفتار و کردار رابعه بود. وی با ترفند و حیله توانست این عشق پنهان را از زبان رابعه بیرون کند. در نهایت همین نامادری رابعه که از علاقه رابعه به بکتاش آگاه میشود، میان آن دو واسطه میشود. رابعه خطاب به بکتاش نامهی مینویسد و تصویری از خویش ترسیم کرده و پیوست آن نامه میکند و بدست نامادریاش میسپارد تا به بکتاش برساند.
هنگامیکه بکتاش نامه رابعه را میخواند و تصویر او را میبیند بدو دل میبازد و نامهاش را پاسخ میدهد. این نامهنگاریهای پنهانی ادامه پیدا میکند و رابعه اشعار فراوانی خطاب به بکتاش ضمیمه نامهها کرده، برای او میفرستد.
با توجه به روایت عطار در الهینامه: روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت. همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند، با خشونت و سردی روبهرو گشت. رابعه چون میدانست فاششدن رازشان به مرگ هر دو خواهد انجامید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد.
بکتاش ناامید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز، این چه ماجرایی است که در نهان برای من شعر میفرستی و دیوانهام میکنی و اکنون روی میپوشی و چون بیگانگان از خود می رانِیَم؟».
رابعه پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمیدانی که آتشی که در دلم زبانه میکشد و هستیی من را خاکستر میکند چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدیدهی من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـهی این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانهام دور شوی.»
بر اساس روایت عطار، روزی لشکر دشمن به حوالی بلخ میرسد و بکتاش به همراه سپاه بلخ به نبرد میرود. رابعه که تاب بیخبری از وضعیت بکتاش را ندارد، با لباس مبدل و روی پوشیده، پنهانی در پس سپاه بلخ به میدان جنگ میرود.
بکتاش در گیرودار نبرد زخمی میشود و رابعه که جان بکتاش را در خطر میبیند، شمشیر کشیده و به میانه میدان میرود و پس از کشتن تعدادی از سپاهیان دشمن؛ پیکر نیمهجان بکتاش را بر اسب کشیده از مهلکه نجات میدهد.
از قضا روزی رابعه بلخی و رودکی شاعر دربار سامانیان در راهی یک کاروانسرا همدیگر را میبینند و سپس بعد از لحظهی اختلاظ و تبادل کلام برای همدیگر شعر میخواند و سوال وجواب از همدیگر میکند. رودکی از طبع لطیف رابعه در تعجب میماند و چون از عشقش آگاه گشت راز را دانست و از آنجا به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسید.
از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانهای بر پا شد. بزرگان و شاعران بار یافتند، شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای رابعه را به یاد داشت؛ آنرا برخواند.
مجلس سخت گرم میشود و شاه چنان مجذوب میشود که نام گویندهی شعر را از رودکی میپرسد. رودکی هم مستِ مَی و گرم شعر، بیخبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بیپرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است. چنانکه نه خوردن میداند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست.
حارث بسیار خشمگین میشود، به بلخ بازمیگردد. حارث پس از یافتن صندوقی حاوی اشعار رابعه در اتاق بکتاش، به گمان ارتباط نامشروع آنان، فرمان میدهد بکتاش را در زندان افکنده و رابعه را به گرمابه برده و رگِ دستان او را بزند و درِ گرمابه را به سنگ و گچ مسدود کنند. چون معاشقه یک زن با مرد اجنبی و نامحرم در جامعه اسلامی عیب بزرگ شمرده میشود، رابعه را به قتل میرساند.
روز بعد دَرِ گرمابه را میگشایند، پیکر بیجان رابعه را مشاهده میکنند که با خون خویش اشعاری را خطاب به بکتاش با انگشت بر دیوار گرمابه نگاشته است. بکتاش پس از آن، به نحوی از زندان میگریزد و شبانه سر از تن حارث جدا میکند، سپس بر مزار رابعه رفته و خنجری بر سینه خود فرو مینشاند.
نویسنده: محمدرضا رامز