آرزوهایی که بر باد رفت
نمیدانم از کجا آغاز کنم و چگونه بنویسم؟ از فرخنده یا از پدری که فریاد میزد جان پدر کجایی؟
گمان میکنم بهتر است از خود و همنسلان خود شروع کنم. از آرزوهایی این قشر بگویم از اهداف و امید که در اندیشههای ما تنیده و در وجود ما جوانه زده بود. بال پرواز که رو به تکمیل شدن بود و ما برای پرواز آماده میشدیم، برای تسخیر قلههای موفقیت رویا میبافیدیم که دروازه آشیانهی علم و آگاهی را به روی ما بستند و ما در خانه حبس شدیم.
مثل هر روز خانه را به مقصد مکتب ترک کردم، غافل از اینکه چه سرنوشتی امروز در انتظارمان است. مشغول درس خواندن بوديم كه دروازه صنف کوبیده شد. مدیر مکتب با لایحهی دستداشتهاش وارد صنف شد. بغض گلویش را گرفته بود، دانههای اشک حلقهی چشماش را خیس ساخته بود، با نگاه مأیوسانه به ما نگریسته و میگریست، حرف نمیزد و فقط به تماشای ما ایستاده و سر تکان میداد. معلم با نگرانی پرسید اتفاقی افتاده؟
با حضور مدیر و نگاههای پر رمز او و سوالِ معلم؛ سکوت عجیبی صنف را فرا گرفت، همه ماتومبهوت منتظر جوابی از سمت مدیر یا معلم بود. مدیر لایحه را به معلم داده و توصیهی در گوش وی کرد و صنف را ترک نمود.
معلم که همانجا ایستاده بود با رنگ پریدهاش به زمین نشست و با آرامی گفت: این ظلم بزرگیست!
با خودم گفتم: ای کاش آنچه نباشد که فکرش را میکنم؛ اما افسوس که همان حقیقتِ تلخ بود. در حالیکه معلم گریه میکرد لایحه را به من داد و گفت این را بلند بخوان.
دست و دلم میلرزید، لایحه را گرفتم و این چنان خواندم: «بر اساس فیصله کابینه امارت اسلامی افغانستان به ریاستهای مرکزی و ولایتی وزارت معارف ابلاغ میشود که مکاتب و دورههای بالای صنف ششم تا صدور حکم به حالت تعلیق درآمده است.»
آن لحظه حس کردم که تمام دنیا روی سرم فرو ریخت. اعضای صنف به حال خویش گریه میکردیم. نمیدانستم خوابم یا بیدار؛ اما دلم میخواست که مانند بقیه داستانهایم این پایان را هم اینگونه بنویسم که با نوازش دستان مادرم از خواب بیدار شدم و تمام این اتفاقات چیزی نبود جز یک خواب، اما افسوس که اینبار، دستان مادرم اشکهایم را در واقعیت پاک کرد.
نویسنده: هانیه محمدی