پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۵)
نخستین روزی که به دادگاه رفته بودیم من به همراه مادربزرگ و پدربزرگم بودم. مادربزرگم صلاح ندید که مادرم با دو کودک کوچکاش به دادگاه بیاید او در خانه کنار دوقلوها ماند. وقتی وارد دادگاه شدیم پدرم نیز به ما ملحق شد. رفتار او مثل همهی شاکیها و طلبکاران به نظر میرسید. من کنار مادربزرگم راه میرفتم و با دقت و ذوق کودکانه به در و دیوار دادگاه نگاه میکردم که پدرم کنارم آمد و گفت آفرین خوب این مکان را به خاطر بسپار چون قرار است تا آخر عمرت اینجا باشی. همزمان که داشتم حرفای گیج کنندهی پدرم را در ذهنم حلاجی میکردم به نگاه کردن آنجا ادامه دادم.
دادگاه هرات در نگاه اول جای خیلی خوبی به نظر میرسید. مکانی سرسبز با دیوارهای بلند و ضخیم. اما هر چقدر جلو میرفتیم خبری از آن زیبایی بیرونی نبود. راهروهای تنگ و تاریک. فضا سنگینتر از آن بود که کسی متوجه آن نشود.
آن روز سالون دادگاه خیلی شلوغ بود. صدای گریهی زنان و فریاد مردان از سمتی به گوش میرسید. وکلای مدافع هر کدام با موکلینشان در حال صحبت بودند. بچههای کوچک بعضیهایشان در حال دویدن بودند و مادرانشان تذکر میدادند که آرام باشند. هر کسی را دردی به آنجا کشانده بود. ناراحتی، پریشانی، عصبانیت، فریاد و حتی گریه؛ احساسات مشترک افراد آن سالون بود.
برای منی که بیش از یازده سالم نبود و تاکنون چنین فضایی را ندیده بودم واقعا وحشتناک بود. باقی اعضای خانواده وارد اتاقی شدند و من در یک گوشهای منتظرشان نشستم. به در و دیوار آنجا نگاه میکردم و مشغول خواندن کاغذهایی که با برچسب «لطفا سکوت را رعایت کنید» و یا «بدون اجازه وارد نشوید» بودم که خانواده از آن اتاق بیرون آمدند. حال پدربزرگم خیلی گرفته بود اما به من چیزی نگفتند. در تمام مسیر پدربزرگم سکوت کرده بود. خیلی دلم میخواست بدانم چه اتفاقی افتاده است. چند بار آهسته صدایش کردم اما نشنید. ذهنش آنقدر درگیر بود که گویی از زمان حال، کیلومترها فاصله داشت. به خانه رسیدیم. طبق معمول باز من را فرستادند بیرون تا با دوستانم بازی کنم. متوجه بودم که میخواهند هرچه آنجا گذشته را تعریف کنند بنا تلاش کردم به هر نحوی شده از آن اطلاع حاصل کنم. پدربزرگم نتایج دادگاه را بیان کرد. قاضی به نفع پدرم حکم صادر کرده بود و پدربزرگم را بخاطر اینکه ما را پیش خود نگه داشته بود، مقصر دانسته بود.
پدربزرگم مرد مهربان و باایمانی بود. او بجای تمام آدمهای این دنیا به من، مادرم و خواهر و برادرم عشق و محبت داده بود. پس از نشست دادگاه پدربزرگم گفت که کارها اینگونه پیش نمیرود و نیاز است که ما برای پیشبرد پروند مان وکیل بگیریم. پدربزرگم وضع مالی خوبی نداشت. در حقیقت تنها درآمد ثابت ما معاش خالهام بود. از وقتی یادم میآید خالهام مهتاب، همیشه کار میکرد و بینهایت دختر سختکوش و خانواده دوست بود. از رشتهی قابلگی فارغ التحصیل شده بود و در شفاخانه نسایی ولادی و برخی سازمانهایی که خدمات صحی را ارائه میکردند کار میکرد و اینگونه مخارج خانه را تامین میکرد.
پدربزرگم روزی که برای گرفتن وکیل مدافع رفته بودیم، من را نیز با خودش برده بود. به جاده «محبس» رفته بودیم. پدربزرگم با یکی از وکلای معروف صحبت کرد و پروندهی ما را به او توضیح داد. او قبول کرد که پروندهی ما را پیش ببرد. قرار شد یک لک افغانی(صدهزار افغانی) حق وکالت دریافت کند. مبلغ سنگینی بود. پدربزرگم گفت که مقداری از دستمزد وکیل را نقد میپردازد و متباقی را به شکل قسط وار و وکیل ما پذیرفت. این پول برای ما بسیار زیاد بود و پدربزرگم به سختی توانست از پس تهیه آن برآید.
با این حال؛ متأسفانه با همهی این سختیهایی که برای استخدام یک وکیل مدافع متحمل شدیم، در روز دادگاه وکیل مدافع ما به دلیل پولی که از سوی پدرم به عنوان رشوه دریافت کرده بود در تمام نشستهای دادگاه رفتارش متفاوت بود، حرفهایی میزد که بیشتر از پدرم جانب داری میکرد و بیشتر پرونده را به نفع پدرم نشان داد تا اینکه از ما دفاع کند، گویا او وکیلمدافع پدرم بود تا وکیلمدافع من.
پروندهی ما همینطور باقی ماند تا اینکه چند ماه بعد بار دیگر به دادگاه رفتیم. دیگر آنجا حال و هوای بارنخست را نداشت و محیط توجه مرا جلب نمیکرد. استرس داشتم و حالم خوب نبود دنبال شیرآب گشتم تا دست و صورتم را بشویم. دست صورتم را فوری شستم و برگشتم. دلم نمیخواست اتفاقی بیافتد و من از آن بیخبر بمانم. کنار بقیه ایستادم و داشتم صورتم را خشک میکردم که چشم پدرم به من افتاد. فورا به من حمله کرد و گفت رفته بودی پایین با کی چه کار کنی دخترهی هرزه؟ قبل از آنکه فرصت پیدا کنم پاسخ سوالش را بدهم، سیلی محکمی به صورتم زد. اشکم ریخت و برایش گفتم رفتم دست و صورتم را شستم. نگاه کن صورتم خیس است. جواب من برای او پذیرفتنی نبود. چونکه او اصلا به حرفای من گوش نمیداد. یک طرف صورتم از سیلی محکمی که پدرم به صورتم زده بود کبود شده بود. چاپ انگشتانش به روی گونهام باقی مانده بود. هنگامی که به نزد قاضی دادگاه رفتیم پدربزرگم از من خواست که ماجرا را توضیح بدهم و بگویم که چه اتفاقی افتاده است اما من جرأت حرف زدن نداشتم و سرم پایین بود. قاضی دادگاه برای اینکه موضوع را ساده جلوه دهد گفت که پدرت هست، حق دارد که تو را بزند و تاکید کرد که اگر دختر خودش هم از حرفش نکند او را خواهد زد.
آن روزها گاهی با خودم فکر میکردم که ممکن است کبودیها و زخمهایی که روی سطح پوستم نقش میبستند، بهبود یابند اما جایشان خواهد ماند. نه روی پوستم بلکه روی قلبم. یک جای زخمی که بهبود یافتنی نخواهد بود.
ما چند روز متواتر به دادگاه رفتیم و کارها را دنبال کردیم. تمام این روزها تلاش میکردم تا کوچکترین حرکتی انجام ندهم که باعث شود پدرم واکنش نشان دهد یا عصبانی شود. همیشه کنار مادربزرگم مینشستم و تا زمانی که مرا دنبال چیزی نمیفرستادند، از جایم تکان نمیخوردم. ترس من از پدر بیش از لت و کوب، فحشهایش و حرفهای زشتی بود که روح مرا نابود میکرد. دوست نداشتم حداقل در این مکان (دادگاه) کسی بفهمد که پدرم مرا با القابی چون هرزه، حرامزاده و… صدایم میکند. هرچقدر که من در پی خاموش نگه داشتن اوضاع بودم پدرم اما بیشتر دوست داشت بلوایی به پا کند و فریاد بزند و دلش را که همیشهی خدا از من پر بود را به نحوی خالی کند.
نویسنده: طیبه مهدیار
بازنویسنده: علیزاده