روایت

پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(۴)

شش ماه گذشته بود و مادرم تقریبا یک ونیم ماه بود که حامله شده بود. پدرم تصمیم گرفت که ما را به خانه خودش ببرد و دیگر به خانه‌ی پدربزرگم زندگی نکنیم. این خبر نسبتا خوبی بود و همه تقریبا خوشحال بودند که شاید بتوانند در خانه‌ی جدید یک زندگی شاد و بهتری را تجربه کنیم. پدربزرگم خیلی خوشحال شد و با موافقت خود سعی کرد به پدرم فرصت دیگری بدهد تا شاید سال‌های نبودنش را این بارجبران کرده و به زندگی‌اش سرو سامان بدهد. پدربزرگم از پدرم قول گرفت که از ما محافظت کند. ما را اذیت و آزار نکند و مهمتر به پدرم تاکید کرد که من دختر واقعی او هستم و با من درست رفتار کند. پدربزرگم به پدرم گفت که حتی اگر من دختر او نباشم یک انسان که هستم و سزاوار این هستم که با من برخورد درستی صورت گیرد زیرا من جز او کس دیگری ندارم.

پدربزرگم خیلی مهربان بود او در هر حالتی دست از حمایت‌هایش برنمی‌داشت. برای اینکه ما قرار بود به خانه‌ی جدیدی برویم با این تصور که شاید آن خانه وسایل ندارد، برای ما یک سری وسایل خانه خرید تا از آن در خانه‌ی جدید استفاده کنیم. پدرم در نزدیکی خانه‌ی پدربزرگم خانه‌ای گرفته بود و چون بین خانه‌ها فاصله‌ی چندانی وجود نداشت، شماری از وسایل را با دست انتقال می‌دادیم. تقریبا تمام وسایل را جمع کرده بودیم. من به همراه دختر همسایه‌ی مان در حال انتقال شماری از وسایل بودیم که پدرم در مسیر راه ما را دید و با لحن بسیار بدی غُرید که تمام وسایل را به خانه برگردانید. شوکه شدیم و به خانه‌ی پدربزرگم برگشتیم. پدرم نظرش عوض شده بود و گفت که می‌خواهد برای کار کردن دوباره راهی کشور ایران شود. همه شوکه شده بودیم اما او حتی به مادرم و یا پدربزرگم توضیحی نداد. فردای آن روز بدون خداحافظی از ما و البته که انتظار بی­جایی داشتم که بخواهد مرا بغل کند، خانه را ترک کرد. وقتی از خانه بیرون می­شد حتی نپرسید که من هستم یانه؟ یا نگفت ما چطور زندگی خواهیم کرد ما را به حال خودمان گذاشت و رفت. بعد از رفتن پدرم، من و مادرم که حالا حامله هم بود مجددا به خانه‌ی پدربزرگم ماندیم.

مدتی بعد خبر شدیم که پدرم ایران نرفته بلکه همین دور و بر در هرات اتاقی برای خود کرایه کرده است. از مکان دقیق او اطلاعی نداشتیم. برای من همیشه کارهای پدرم تعجب برانگیز بود. او چگونه می‌توانست فرزند و زن حامله‌اش را رها کند و به تنهایی در جایی دور از ما زندگی کند. کارش هیچ توجیهی نداشت. اما از اینکه نبود و من راحت می‌توانستم هر شب در خانه باشم و بیرون از خانه نخوابم، خوشحال بودم.

چهار ماه بعد هنگامی که اقوام پدری خانه‌ی پدربزرگم آمدند دلیل این دوری کردن‌های پدرم از ما را توضیح دادند. شوکه کننده بود. آن‌ها ما را ملامت می‌کردند. اینکه چگونه می‌توانست پدرم آنقدر بی‌فکرعمل کند جای تعجب داشت. اقوام پدری براساس حرفای پدرم ادعا کردند که پدربزرگم من و مادر حامله‌ام را به زور پیش خود نگه داشته و اجازه نمی‌دهد ما نزد پدرم برویم. شوکه‌کننده بود اما متاسفانه واقعیت داشت و پدرم اقوامش را سراغ پدربزرگم فرستاده بود. پدربزرگم و ما همه بسیار تلاش کردیم که آن‌ها را قناعت دهیم و واقعیت را برای شان آشکار سازیم اما چشم و گوش‌ آن‌ها را پدرم طوری پر کرده بود که گویا هیچ حرفی را نمی‌پذیرفتند.

آن‌ها به من می‎‌گفتند که تو چرا به پدرت احترام نمی‌گذاری و او را دوست نداری؟ با حرف‌های‌شان تعجب می‌کردم و زبانم از حجم دروغ‌هایی که نسبت به من شنیده بودند، باز می‌ماند. من کوچک بودم و حق نداشتم زیاد با آن‌ها جر و بحث کنم. در حقیقت اصلا چنین جرأتی به خودم نمی‌دادم تا جواب آن‌ها را بدهم. تمام حرفی که در برابر تهمت‌هایی که به من می‌زدند، می‌گفتم این بود که من چنین حرفی را نزده‌ام و چنین کارهایی را انجام نداده‌ام. اما آن‌ها باور نمی‌کردند. به من می‌گفتند پدرت مرد بزرگی است یعنی چه که هیچ کاری انجام نداده‌ای؟ یعنی او دروغ می‌گوید؟

رفت وآمد‌های اقوام پدری چهار ماه دربرگرفت. یک روز پدرم با اقوامش خانه‌ی پدربزرگم آمد و در آخر فیصله بر این شد که پدرم یکی از خانه‌هایش را به نام مادرم ثبت کند و نفقه و خرج زندگی ما را بپردازد. همه بر این حرف توافق کردند. پدرم اما وقتی بحث پول و نفقه به میان آمد از زیر این توافق شانه خالی کرد و این توافق را نپذیرفت. او به صراحت مقابل همه گفت که من از این زن و بچه می‌گذرم. تمام اقوام پدری‌ام شوکه شده بودند. فقط به پدرم نگاه می‌کردند و باورشان نمی‌شد که او مقابل آن‌ها چنین حرفی زده است. هرچه نباشد آن‌ها چهار ماه تمام برای تک تک حرف‌ها و ادعاهای او با ما دعوا کرده بودند و او را بسیار قبول داشتند. هنگامی که آن‌ها این حرف پدرم را شنیدند، کوتاه آمدند و با شرمندگی بسیار خانه‌ی پدربزرگم را ترک کردند. من خوشحال بودم نه برای اینکه پدرم دست از سر ما برداشته بود بلکه برای اینکه چشم اقوامش بر حقیقت درون پدرم باز شده بود و در نهایت به این درک رسیدند که تمام حرف‌های این مرد دروغی بیش نبوده است.

در تابستان سال ۱۳۹۵ ماه اسد مادرم زایمان کرد. خاله‌ام که قابله بود با همکارانش هماهنگ کرده بود تا مادرم را به شفاخانه‌ی نسایی ولادی ببریم. مادرم دوقلو حامله بود. من آن روز ترس و هیجان خاصی داشتم که صاحب خواهر یا برادر می‌شوم. خوشحال بودم که از این پس می‌توانم محبت و زندگی‌ام را با خواهر و برادرم تقسیم کنم. هنگامی که فهمیدم دوقلوها به دنیا آمده وسالم هستند از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم و خیلی شکرگذار خداوند بزرگ بودم. به این فکر نمی‌کردم که شاید بدبختی، تنهایی و شکنجه‌های زندگی خود را نیز ممکن است باهم قسمت نماییم یا آن‌ها نیز قربانی چنین زندگی پر خشونت‌ی خواهند شد. آن لحظه فقط لبخند می‌زدم و برای اولین بار حس شیرین خواهر شدن را با همه‌ی وجودم حس کردم. دوقلوها آنقدر معصوم و شیرین بودند که وجود شان رنگ و شیرینی دیگری به زندگی ما بخشیده بودند. 

با این حال دوست نداشتم تجربه‌ی تلخ نداشتن پدر و شناخت شخصیت واقعی پدر‌شان را بدست آورند. وقتی مادرم به تنهایی آن‌ها را در آغوش می‌گرفت و از آن‌ها مراقبت می‌کرد حسرتی که در نگاهش بود را درک می‌کردم. او نیز مثل من دوست داشت پدری دست نوازشش را بر سر فرزندانش بکشد و آن‌ها را از عشق پدری‌اش لبریز سازد. اما نبود آن مردی که من و خواهر و برادرم پدر صدایش کنیم. او حتی هنگام زایمان مادرم نیامد که ببیند زن و فرزندانش سالم هستند یا خیر. تنها یک روز که بر حسب تصادف با برادرش برای جنجال به خانه‌ی ما آمده بود و دوقلوها در گهواره خواب بودند؛ کاکایم به من اشاره کرد و گفت گفت: «او دختر را میگی از من نیست و سپس به دوقولو‌ها اشاره کرد و ادامه داد اینها که اولادهای خودت است. بغل کن آن‌ها را، چشم روشنی برای‌ شان بده.»  پدرم از هما فاصله مدتی به هردو خیره نگاه کرد و بدون این که آن دو را در آغوش گیرد دستش را در جیبش کرد و ۱۰ افغانی از جیبش بیرون کشید و به روی گهواره گذاشت. آن لحظه را نمی‌توانم هرگز بیان کنم زیرا بغضی که را که تجربه کردم هرگز نمی‌توانم با کلمات توصیف کنم. دلم برای بی‌کسی خود و خواهر و برادرم سوخت. آن ۱۰ افغانی کهنه را از روی گهواره برداشتم و دور انداختم. با خود گفتم چگونه یک پدر می‌تواند اینگونه با فرزندانش رفتار کند.

بعد از مدتی برای ما احضاریه‌ی رسمی دادگاه آمد که طرفین دعوا پدربزرگ و پدرم بودند. وقتی برای اولین بار احضاریه دادگاه که به وکیل محل داده بود به ­دست ما رسید از خودم پرسیدم” دادگاه دیگر چیست؟” تا آن زمان چنین اسم و مکانی را ندیده بودم و نمی‌دانستم چه مفهومی دارد. خیلی کنجکاو بودم و درعالم کودکی دوست داشتم زودتر دادگاه را ببینم که چطور جایی است. پدربزرگم برای این­که نگران نشوم هیچ توضیحی نداد که احضاریه‌ی دادگاه برای چیست و چرا آن را به درب منزل ما آورده بودند. محتوای احضایه این را بیان می‌کرد که پدرم از پدربزرگم شکایت کرده مبنی بر اینکه او زن و فرزندانش را دزدیده ونمی‌گذارد به خانه برگردد. هنگامی که پدربزرگم این موضوع را به مادرم توضیح می‌داد شنیدم. ظاهرا پس ازآن که دروغ‌هایش نزد اقوامش رو شده بود دیگر حمایت آ‌ن‌ها را نداشت و حالا دست به دامن دادگاه شده بود.

نویسنده: طیبه مهدیار

بازنویسنده: علیزاده

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا