روایت

من مهسا نیستم که دنیا برایم بجنگد، من یک دختر افغانم؛ قطعه‌ای از پازل فراموش شده

من دختری هستم که برای تمام زندگی‌ام برنامه داشتم. هدف داشتم. برای رسیدن به تک تک‌شان برنامه ریختم و زمان مشخصی را تعیین کردم. علی‌رغم تلاش بسیار اما به تعدادی از آن‌ها نرسیدم. نه که نخواسته باشم. نه! من تلاشم را کردم اما دیگران اجازه ندادند. نگذاشتند به رویاهایم دست یابم و موفق شوم. رویاهایم بزرگ نبودند نه آنقدر که دست نیافتی باشد. مگر دانایی و آموختن سواد بسیار بزرگ است؟ من باور دارم که این یک رویا نیست. این یک حق هست که باید برای هر بشری داده شود. اکنون که دروازه‌ی دانشگاه‌ها را بسته‌اند، فکر می‌کنند موفقیت اذعان آن‌ها (حکومت افغانستان) شده است؟ شاید امروز آن‌ها به اشک‌های‌مان بخندند. از بی‌سواد ماندن‌مان خوشحال شوند اما این چرخه ماندگار نیست. همانند بسیاری از موضوعات این نیز می‌گذرد.

با تمام این زخم‌ها و به مقصود نرسیدن‌هایی که عامل اش افراد دیگری هستند، من بازم به روی زندگی لبخند می‌زنم. هرگز آن را بخشی از شکستم نمی‌پذیرم و باز مقاومت می‎‌کنم و برای روزهای بهتر می‌جنگم.

دختر بودن بسیار سخت است. آن هم در جغرافیایی بنام افغانستان. در این‌جا دختری اگر کار کند، فاحشه خطاب اش می‌کنند. اگر سواد بخواهد از آموختن منع‌اش می‌کنند. در این‌جا، حقوق زنان را دیگران تعیین می‌کنند. نه حقوقی که زن به عنوان یک انسان؛ مستحق آن است بل‌که حقوقی که مورد تایید آن‌هاست. انتخاب رشته‌ی تحصیلی، نوع پوشش، نوع افکار، نوع زندگی، شوهر کردن، میزان سواد، نوع شغل و… آن‌ها هستند که تعیین می‎‌کنند زنان به چه میزان از این حقوق بهره‌مند و یا از آن محروم شوند. مردان سکوت می‌کنند و با اعتراض نکردن موافقت‌شان را اعلام می‌کنند. در این سرزمین زنان نه انسان بل‌که ربات‌هایی هستند که مردان برای‌شان تصمیم می‌گیرند. آنها هرگز از دختر و زن فقیری احوال نمی‌گیرند که آیا نانی برای خوردن دارند یا نه؟ اما کافی‌ست همین دختر و زن فقیر چادری بر سر نداشته باشد آن‌وقت غوغا به پا می‌کنند و به عنوان نماینده‌ی خدا بر زمین حکم صادر می‌کنند. من به عنوان یک دختر در همین اجتماع دارم زندگی می‌کنم. بخاطر جنس ام تمام این درد‌ها را باید تحمل کنم و صدایم هم درنیاید.

من مهسا نیستم که جهان برای من بجنگد و مردم برای حق امثال من تظاهرات کنند. من یک دختر افغان هستم. کشورم محتاج همه و من محکوم به لال بودن هستم. پول در این‌جا بیش از آدم‌ها ارزش دارد. انسانیت، حق زندگی، حق آزاده زیستن و… همه فقط در اینجا واژه‌هایی‌اند که بهایی ندارد. تاکنون هزاران بار با خودم اندیشیده‌ام که چگونه سیبی افتاد و جهان از قوه‌ی جاذبه آگاه شد اما این‌جا هزاران دختر بر خاک افتاد و جان داد کسی زیستن و انسانیت را درک نکرد.

مرا به دید یک دختر ننگرید. لطفا مرا به دید یک انسان ببینید. من؛ هم نوع شما هستم. ضد گلوله نیستم. تمام سلاح من یک کتاب و یک قلم است. با من با گلوله و تفنگ نجنگید. من انسانم با من حرف بزنید. مرا با منطق قناعت دهید. لطفا با من با قلم بجنگید نه با تفنگ. دانشگاه یک مکان آکادمیک و آموزشی است. لطفا آن را با یک پایگاه نظامی اشتباه نگیرید. ما فقط قلم در دست داریم نه تفنگ.

ما را با محدودیت‌ها زندانی کرده‌اند. ما را بازیچه‌ی سیاست‌های خودشان ساختند. اگر زن انسان نیست و برایش حقوقی قائل نیستند، چرا تلاش دارند دختران را به همسری خود درآورند؟ در اصل آن‌ها صرف می‌خواهند زن نقش تولیدکننده‌ی فرزند را داشته باشد. نه اجازه می‌دهند تحصیل کند و نه از حقوق خود آگاهی کسب کند. آن‌ها هرگز نخواهند دانست که مادران آگاه نسل آگاه را می‌سازند.

کسی برای ما نمی‌جنگد. جهان فقط برای مهساها پاسخگوست. ما باید خودمان از حقوق‌مان دفاع کنیم. می‌خواهم صدایم را بشنوید. آن‌هایی که فریاد حق سر می‌دهند. بشنوید ما تمام این لت وکوب، زندانی شدن و شکنجه‌ها را به جان می‌خریم تا از حقوق‌مان بهره‌مند شویم. صدای‌مان باشید. نمی‌خواهیم حق زیستن، تعلیم و تحصیل از ما گرفته شود. این پایان کار ما نیست. ما برای آینده و رویاهای‌مان می‌جنگیم. تسلیم نمی‌شویم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا